خُرده سفر نامه
یکی از تجربیاتی که مهاجرت نصیبِ آدم (حداقل من) می کند تجربه ی دلتنگی برای شهری ست که آدم پیش از مهاجرت بخشِ زیادی از عمرش را آنجا گذرانده. و به گمانم دلتنگی برای بخشِ دلپذیرِ زندگی در آن شهرِ موردِ نظر اتفاق می افتد٬ نه همه ی لحظاتِ زیستن درآنجا. خلاصه که در موردِ من «آن شهر» تهران است و آن بخشِ دلپذیرِ دلتنگ کننده خانواده و دوست و موقعیت ها و خاطراتِ دوست داشتنیِ مقیمِ این شهر. نکته اش می دانی کجاست؟ اینکه مثلا من وقتی آمستردام بودم و دلم برای آدمی٬ خاطره ای٬ جایی٬ بویی چیزی تنگ می شد و لبخندِ کوچکی به دلپذیریِ تداعیِ تصویرهای ذهنیم می زدم٬ گمان می کردم «نبودن ام» در تهران مسببِ اصلیِعدمِ تجربه ی مجددِ آن موقعیت است. حال آنکه سفر به تهران کمی غم انگیز می کند ماجرا را! می دانی؟ وقتی می آیی تهران و به وضوح می بینی که حضورت توی این جغرافیا کفایت نمی کند تجربه ی دوباره ی خیلی چیزها را دلت یکم می گیرد. یعنی دلِ من که گرفت. وقتی دیدم که حتی ایستادن جلوی درِ فست فودِ سیکا باعث نمی شود که مرغِ سوخاری خوردن ها با افشین و بی بهانه کتاب هدیه گرفتن ها تکرار شود دلم تنگ ترشد. وقتی که حتی حضور در خانه هم مسببِ خنده های شیطنت آمیزِ ما به مادر بزرگ بعد از درآوردنِ دندان مصنوعی هاش نمی شد٬ باور کردم که مادربزرگ دیگر نیست و نبودن اش خنده های شبانه ی ما را هم با خود به خاک سپرده٬ حالا هر جای دنیا که می خواهیم باشیم. یا مثلا وقتی که با سعیده تنها شیبِ جلوی درِ آی پی ام را بالا می آمدیم دلم برای آن بیشتر از دو جفت پایی که این شیب را به بالا قدم می زد به نیتِ چایِ عصرانه تنگ شد باز. یا وقتی که از ماشینِ مامان و روی پلِ پارک وی نگاهم افتاد به چهار راهِ پایین و برای یک لحظه خودم را دیدم آنجا با آن مانتوی سیاهِ کوتاه و شلوارِ سفیدِ تابستانه ام و تمامِ بعضِ فروخورده ی آن روزم و کسی که از دور آمد و گفت: امروز چقدر خوشگل شدی! و من با آن تشکرِ سردِ خشکِ خالی: مرسی! نگاهم را چرخاندم از اطمینانِ غیرِ ممکن بودنِ تجربه ای مشابه حتی... دلم هم گرفت یکم...
گاهی فکر می کنم که چرا من اینگونه ام؟ که آیا دیگران هم اینطورند؟ یا مثلا چه طور می شود منی که سالها پیش یک جا استتوس گذاشته بودم «...» و در پاسخِ اولدوز که آمده بود شکایت کرده بود بعد از چند وقت که «بس است این سه نقطه! یک چیزِ جدید بگذار!» گفته بودم «سه نقطه ی امروز با سه نقطه ی دیروز فرق دارد٬ حداقل از بعدِ زمان»٬ حالا بدوم دنبالِ «تکرارِ تجربه ی » خیلی موقعیت ها که سالها و ماهها ازشان گذشته؟
گاهی فکر می کنم که زمان به جز حافظه ی من٬ زورش به همه کس و همه چیز رسیده ... فکر می کنم که این فقط منم که به این همه تجربه ی مشترک سرک می کشم گاهی...و خودم را تسکین می دهم بعضی وقت ها که ببین: جغرافیا را که عوض کنیم٬ خیلی از احساساتِ خوشِ مربوط به خیلی از خاطره ها دوباره تکرار خواهد شد... مثلا خیابانِ قدس را اگر بکنیم خیابانی در استوکهولم٬ یا مثلا اگر جایگزین کنیم کافه ۸.۵ را٬ یا خانه ی روزبهان را با جایی در فلان شهر دنیا٬ کلی خاطره ی خوبِ هیجان انگیز شکل خواهد گرفت باز...
ولی می دانی مشکل کجاست؟ اینکه وقتی صحبت از دلتنگی ست آدم از تجربه هاش حرف می زند٬ نه امکاناتِ پیشِ رو... آدم به قولِ افشین٬ «هوسِ» چیزی که تجربه نکرده است را نمی کند... دلش هم برای موقعیتی که لمس نکرده تنگ نمی شود... آدم امید دارد به آینده و دلتنگ می شود برای گذشته... انگار آدم ذهنش پیشِ امکان است و دلش پیشِ تجربه ... آدم آدم است دیگر... گاهی لجِ آدم را در می آورد اصلا!
تهران
۱/مرداد/۹۱
۳:۴۵ بامداد
پ.ن. آخ که چه دردآور است حسِ اینکه کاری از دستِ آدم بر نمی آید بابتِ این همه دوری... و چه سخت است قدم زدن توی خیابان هایی که روزی آشنا ترین آدم ها با تو آنها را گز می کردند و حالا هیچ رهگذریش نمی شناسدت...
تهران دارد خالی می شود از دوستانی که می شد باهاشان دو کلام حرف زد و خوشحال بود از اینکه زورِ زمان به رفاقتشان نرسیده... این بار تهران حتی ر. هم نداشت...
بالاخره تکان خوردم فاطمه. خواندم اینجا را...چقدر فرق کردی :)
پاسخحذف