چیزی شبیهِ این: زندگی

دفترچه ی کوچکِ سیاهم اینجاست٬ کنارِ دستم٬ با یک دنیا نوشته ی مختصر و به خیالِ خودم واژه ی کلیدی٬ به نیت ِ یادآوریِ واقعه ای٬ حرفی٬ فکری٬ چیزی... برای نوشتنِ حرفهایی که به گمانم باید نوشته شوند... و حیف که خلاصه می شوند توی همان معدود واژه و...
مثلا چند روزیست که می خواهم بنویسم از سفرِ هفته ی گذشته. از اینکه به قولِ خودش ۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر راه را کوبیدیم و رفتیم تا او را ببینیم٬ به اندازه ی یک روز٬ به اندازه ی یک شنبه فقط... 
می دانی؟ گاهی رفاقت ها رفاقت می مانند توی گذشتِ روزها و ماه ها و سال ها... گاهی یک چیزهایی آن طور اند که گویی زورِ «آدم» بیشتر از «زمان» است... گاهی آدم هایی٬ رفقایی هستند که با تمامِ تفاوتشان با شما٬ تمامِ فاصله ی از این جا تا کجای شما و آنها توی بعضی چیزها٬ دوستتان دارند و رفیق اند... رفقایی از جنسِ کسی که توی سفر ِ اولت به تهران٬ بودنش و یک ساعت گپ زدنتان با هم٬ انگار به اندازه ی بودنِ خیلی ها بود و نبودنش٬ توی سفر آخر به تهران٬ به اندازه ی نبودنِ همه حس شد٬ یک هو... کسی که حالا آمده نزدیک تر کمی...۶۰۰-۷۰۰ کیلومتر آن طرف تر٬ توی شهرِ شلوغِ برلین...
نشسته بودیم توی کافه که به شوخی زد روی پام! زدم روی دستش! بعد خندیدم که فلانی٬ توی این ۶-۷ سال رفاقتمان هیچ وقت نزده بودم ات ها٬ نه؟
دوستش با تعجب گفت: ۶-۷ سال؟ عجب رفاقت هایی!
و من انگار که یک هو ۷ سال یک عمر به نظرم رسیده باشد گفتم: بله! از سالِ اولِ دانشگاه...

برلین٬سپتامبر ۲۰۱۲٬ شاید حوالی چهار بامداد


چیزهای دیگری هم هست توی حاشیه ی صفحه های کوچکِ دفترچه ام. مثلا اینکه شب٬ بعد از جلسه با استاد راهنما و لذت از کارها و ایده ها و حتی دوست داشتنِ سختیِ فهمیدنِ بعضی چیزها٬‌ بعد از صحیح کردنِ ورقه های درسِ «نظریه برهان»٬ خانه را مرتب می کنم و مرغ با بادمجان می پزم و برنج را دم می کنم و بعد٬ لباسهای شسته را جمع می کنم٬‌کثیف ها را می ریزم توی ماشین و درش را می بندم! از کابینتِ زیرِ ظرفشویی  مایعِ لباس شویی ِ لباسهای تیره را بر می دارم می گذارم روی ماشین٬ که صبح حواسم به روشن کردن اش باشد... بعد گلدان های ارکیده را آب می دهم و موقعِ خوردنِ شام٬ احساسِ دلپذیرِ یک «ساینتیستِ کدبانو» بهم دست می دهد! :)

یک چیزهایی هم هست کنارِ همه ی این حاشیه ها٬ که هیچ جا ننوشتمان هنوز! مثلِ تلفنِ امشب و حرف زدن با مامان... مثلِ حسِ خواستنِ خواهر و حرف های کوچکِ خواهرانه زدن تا صبح...
مثلِ نفسم که کم می آید برای دویدن دورِ دریاچه ی کوچکِ توی پارک... مثلِ قدم های بلند... مثلِ شعر... مثلِ صدا حتی:

نشسته رو به روم و می خندد: عینک ات دائمی ست یا برای مطالعه؟
به خنده اش نگاه می کنم و شیشه ی کمی ضخیم ِ عینک اش٬ جواب می دهم:
هیچی! ژیگول-بازی ست.
می خندد باز: ساینتیستِ کوچک! عینک نیم وجب از دو وجب ات را کم می کند! می شوی کلا یک وجب و نیم!

نمی دانی چه دلپذیر است این که می داند «خُليَتِ اساطیری داری!» گفتن هاش بهم٬ چه مایه  خوشایند است! :)

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"