و داستانِ آن مردِ فرهیخته...
فکر می کنم. به اینکه از چه دفاع می کردم پیشِ مامان٬ از خودم٬ غرورِ فنا شده ام یا «او»؟
و فکر می کنم که تجربه چه چیزِ زمختِ غم-انگیزِ سهمگینی ست که گاهی مفید واقع می شود٬ فقط گاهی...
و فکر می کنم به صدای خش-دارِ مردی که سیگارش را در چارچوبِ در ِ بالکن می تکاند و می گفت که معتقد است:
آدم کسی را که روزی دوست داشت٬ دوست خواهد داشت!
و فکر می کنم که چقدر دلم می خواست آن مردِ فرهیخته اینجا بود و با لبخند بهم می گفت:
تو خودت دو وجبی ها! ولی دلت بزرگ است٬ هم-زمان چند تا آدم توش جا می شوند!
و من پاسخ اش می دادم که:
آدم گاهی خسته می شود از حضورِ بی تکا پوی کسی در دلش... و دوستی چیزِ ساده ی سختی ست... ساقه ی تردِ ظریفی دارد...
و او نگاهم می کرد و سیگارش را می تکاند٬
که یعنی:
بله! حق با توست دخترک... آدم گاهی خسته می شود...
نظرات
ارسال یک نظر