صفحه ی نمی دانم چندم ِ شناسنامه :)
حسی شبیهِ اینکه انگار رسم بوده باشد هربار که از ایران بر می گردم بنویسم و من تعلل کرده باشم در به جا آوردنش و ندانم که حالا٬ بعد از گذشتنِ یک هفته از آمدنم به آمستردام چه طور شروع کنم و بنویسم از سفرِ فشرده ی تهران و ...
راستش منتظر بودم که فرشته عکس های شنبه ی گذشته را برایم بفرستد و من عکسی را ضمیمه ی یک ایمیل کنم و آن را بفرستم برای سمیه٬ تارا٬ هدیه٬ مریم و روزبهان٬ برای سعیده٬ سارا٬ آرمیتا٬ شایسته٬ شایا و محسن و بنویسم که:
او٬ شنبه ی گذشته٬ از افشین٬ از رفیق٬ از دوست٬ از «او»٬ تبدیل شد به «همسر» و من چقدر هی فکر می کنم که سعیده راست گفته بود که آدم گاهی (ورای دوست داشتن و دوست داشته شدن) دلش می خواهد بعضی ها جزوِ خانواده اش به حساب بیایند...
و فکر می کنم که چقدر نمی شود نوشت و اضافه کرد ... که اصلا چقدر کم نوشته شده از «وصل» در زبان فارسی... که اگر بنا به نوشتن از «فصل» و «فراق» بود نه فقط کلی شعر از لیلی و مجنون نظامی٬ دیوان حمید مصدق و علی صالحی می شد ضمیمه کرد٬ که چانه ی خودِ من هم گرم می شد و انگشتانم روان ... که سخت است گاهی از لطافتِ روزها نوشتن و اینکه... اینکه گاهی حتی به هنگامِ «وصل» هم نمی شود نوشت:
امشب به برِ من است آن مایه ی ناز
که وصل گاهی یعنی چهار تا شماره تلفن ازش داشتن تو گوشیِ تلفنت... یعنی کسی که حرفهات را می فهمد...
وصل یعنی که نبودنش/نبودنت و نقش نبستنِ جای پای جفتتان روی برف های شهر٬ از «نشدن»٬ «نخواستن» و «نتوانستن» نمی آید و ریشه در «انتخاب ِ هر دوتان» دارد... انتخابِ زندگیِ دانشگاهی...
و وصل گاهی یعنی پیامِ تبریکِ دوستان روی درِ خانه٬ وقتی که می رسید آمستردام…
آمستردام٬ ۷ ژانویه ۲۰۱۳ |
وصل یعنی که نبودنش/نبودنت و نقش نبستنِ جای پای جفتتان روی برف های شهر٬ از «نشدن»٬ «نخواستن» و «نتوانستن» نمی آید و ریشه در «انتخاب ِ هر دوتان» دارد... انتخابِ زندگیِ دانشگاهی...
پاسخحذفهی!! فاطمه :**
پاسخحذف