گاهی یک چراغِ روشن...
نمی دانم چندم دبستان بودم و به مناسبتِ چه مسابقه ای یک کره ی جغرافی جایزه گرفتم. ولی می دانم از همان موقع ها بود که عاشقِ ... عاشقِ جغرافی که نه٬ عاشقِ سفر شدم. کره ی جغرافیم آنقدر کوچک بود که فاصله ی بین شهراش به چشم نمی آمد! حتی عبور از اقیانوس هاش هم آسان می نمود. بعدتر ها اما٬ بزرگ تر که شدم٬ کره ی جغرافیم هم بزرگ تر شد انگار. فاصله هاش کش آمدند هِی با رفتنِ دوستانم و دریاهاش غیرِمنصفانه عمیق تر شدند. یکم بعدتر از آن بعدتر ها٬ باز هم که بزرگ تر شدم دیدم که نخیر٬ دنیا آن قدر ها هم بزرگ و کش-آمده نیست. دیدم که شاید هنوز هم می شود خیلی کودکانه امید بست به دیدنِ اتفاقیِ یک دوست٬ توی خیابانِ بی ربطی از یک شهر٬ این سرِ دنیا!
دیشب٬ چراغِ جی-میلِ دوستی که روشن بود٬ یک هو احساس کردم که دوریِ آدم ها به جغرافیای محلِ زیستشان نیست. به فاصله و عمقِ دریاهای بینشان٬ به تعدادِتمامِ مرزهای قراردادی ِبین شهرهاشان و تعدادِ مهرهای ورود و خروجی که باید بنشیند توی پاسپورتهاشان نیست٬ فاصله ی آدم ها به «بی خبری»شان از هم است و به این که وقتی دلشان برای هم تنگ شد٬ هر چه فکر کردند٬ بهانه ی کوچک و حرفِ مشترکی -به جز دلتنگی- نیافتند برای آغازِ یک مکالمه ی دوستانه...
می دانی؟ فاصله ی آدم ها گاهی به اندازه ی عادتشان به دلتنگی سهمگین است...
نظرات
ارسال یک نظر