هر کجا برگی هست شور من می شکفد*
نشستهام روی مبل و بو می کشم:
بوی زعفران ِ بخارِ گرمِ چای روی میز٬
بوی شیرین وانیل توی کیک٬
بوی خیار از کِرِم صورتم و یکم عطرِ خفیفِ سیب…
عمیق تر که نفس بکشم بوی زردچوبه و فلفلِ سیاه٬ بوی قهوه٬ حتی بوی کرهی بیسکوویتهای جدید از توی شیشه های دربسته و قوطیهای آهنیِ آشپزخانه راه مییابد به مشامم و از آنجا مستقیم سرازیر که نه شاید٬ سربالا می رود توی مغزم و لا به لای هزار و یک فکر و خیال این روزها جای می گیرد. می دانی؟ گشت و گذارِ حواسم حوالیِ ترکستان و پروازِ مرغِ اندیشهام در دورهای هیچستان تازگی ندارد. این که ساعتها غرق بشوم در شعرهای سهراب با صدای شکیبایی٬ اینکه روزها فکر کنم به «خوب بودن» «انسانی زیستن»٬ به چطور «آدمیت کردن» ورای گیاهخواری و عضویت در هزار و یک گروه و کمپین و ان.جی.اُ ی کوفتی خیلی جدید نیست. خیلی وقت است که دنبالِ «خوبی»ِ فارغ از شکل مدرن زندگی امروز می گردم و هی هر روز بیشتر دور می شوم از مفهومی به نام «جمع» و هی بیشتر فرو می روم در خودم. چند سالی هست که رابطهام با ارکیده و لاله٬ با درختچه های کوچک٬ با برگ های چاقِکاکتوس ها شلوغتر از رابطهام با آدم هاست. اصلا می دانی؟ مدتهاست که سلیقه ی شعریم از شاملو و اخوان تغییر کرده به سهراب٬ سید علی صالحی و احمدرضا احمدی.
جدید خالیِ دستم است از توشه ی فکر. مثلا امروز٬ حالا! نشسته ام روی مبل و نفسِ عمیقِ پُربویی که کشیده بودم را آرام بیرون می دهم. ریه هام خالی می شوند. دوباره پرشان می کنم و اینبار انگار بوهای کمتری می رسند به مشامم. مرغِ اندیشه هم بالهاش را بسته و همین نزدیکیها آرام نشسته. من نمی دانم اما! نمی دانم حکایت سن و سال است یا فصل!؟ یا اصلا حکایتِ ماه و یک خروار هورمونی که بالا و پایین می شود. اما خوب می دانم روزهایی هست که یک کاروان شتر با بارش توی توشه ی فکر و خیالهای آدم٬ لابهلای تمامِ حرفهایی که فکر می کند دارد گم می شود. روزهایی که مجالِ صحبت می دهندت و تویی که تلاش می کنی برای بیرون کشیدنِ آن همه حرف و دستهات… دست هایی که خالی می ماند از حرفهایی که گمان می کردی هست. روزهایی که ازشان برات تنها عطرِ دارچین ِ قافله ای گمشده به جا می مانَد٬ همین...
*سهراب
نظرات
ارسال یک نظر