از لطافت ها

مثلِ اين موقعِ هر هفته داشتيم مي رفتيم ايستگاه قطار كه برگردد. يك ساعت و چهل دقيقه مانده بود به پروازش! گامهامان را تند كرديم كه به قطار فرودگاه برسد. قرار بود تا جلوي سوپر ماركت همراهيش كنم. يك دفعه احساس كرديم جلوي سوپر ماركت دير مي شود براي خداحافظي و وسط كوچه شروع كرديم مقدمات خداحافظي را چيدن. بغلش كه كردم دلم افتاد انگار! دوست نداشتم برود! براي يك لحظه زورم نرسيده بود به رفتنش، به نبودنش! گفتم حال عجيبي دارم، دلم گريه مي خواهد! گفتم اي كاش مي شد كه نرود! فكر نمي كردم كه بشود، كه نرود! اينها را گفتم و دو قدم برداشتم به سمتِ ايستگاه قطار! نيامد! بر كه گشتم ديدم ايستاده نگاهم مي كند!  خنديد گفت بيا برگرديم خانه، فردا صبح بر مي گردم! بعد من اشكهام سرازير شد روي گونه ام! از آن اشكهايي كه از روي لطافت اوضاع است، از آن اشك هايي كه دستهات براي پاك كردنشان پي هيچ دستمالي در جيبهات نمي گردد، از آن اشكهايي كه مي آيد و گونه هات را نوازش مي كند و مي رود، از آن اشك ها كه رهايت مي كند... 



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"