از روزهای «فردا چه طور می شود؟»ِ دورانِ دانشجویی
وقتی واردِ آفیس شدم هم-آفیسی که دانشجوی دیگر استاد راهنمای عزیز است داشت راه می رفت توی دو وجب جا و فکر می کرد. سلام علیک که کردیم پرسید امروز با Yde (استاد محترم!) جلسه داری؟ گفتم نه٬ جمعه!
گفت که دیروز جلسه داشته و استاد به طور غیر قابلِ پیشبینی ای پروپوزالش را برای پایان نامه قبول کرده و به نظر می رسد بعد از سابمیت کردن این مقاله آخری باید بنشیند فقط همه چیز را جمع و جور کند. گفت که وقتی استاد طرح پیشنهادیِ پایان نامه را دیده گفته:
"hmmm. Good! This seems convincing! I'm happy with it!"
و این رفیق ما که باورش نمی شده مقاله هایی که دارد برای پایان نامه ی دانشجوی فلانی بودن بس باشد سه بار پرسیده:
"Really?!!"
استاد هم کلی خندیده که خوب خوب است دیگر بچه جان!
پرسیدم حالا کی دفاع می کنی؟ گفت احتمالا حوالیِ اکتبرِ سال ِ بعد. گفتم حالا جدی جدی می خواهی از آکادمی بروی؟ گفت آره! مگر این که یک اتفاق خیلی عجیب بیافتد مثلا! تو چی؟ هنوز به ماندن در آکادمی فکر می کنی٬نه؟
گفتم راستش مطمین نیستم بیرون از آکادمی برایم بهتر باشد. از طرفی هم زندگیِ آکادمیک یکم ترسناک شده به نظرم! نمی خواهم فکر کنم به اپلای کردن برای پوزیشنِ پستدکتری و …
شروع کرد دلداری دادن و خندید که ببین این پوستی که از ما در دوره ی دکتری کنده شد بی جواب نمی ماند٬ خیالت تخت! گفت که مطمین باش با پایان نامه ای که Yde امضا می کند انقدرها سخت نیست پوزیشن گرفتن.
خندیدم! :)
نظرات
ارسال یک نظر