«قوی که باشی٬ فقط پناه می بری به خاطره! قویتر که باشی٬ می گذاری و می گذری!»
توی جی-میل روی اسمِ تارا کلیک کردم و لینک را براش فرستادم و نوشتم:
« همینجوریِ ۵شنبه شبی :) »
صبح برام نوشته بود:
«faaateemeeeh. Yadete zange gooshim bood in ahang salaye avale daneshgah? aaaakheeey. :)»
از آن سالهای اول دانشگاه نزدیکِ ۱۰ سال می گذرد و راستش یادم نیست که آن آهنگ زنگِ گوشیش بوده باشد! از اولین گوشیِ او چراغهای کنارش یادم هست که با هر تماس خاموش و روشن می شد٬ خیلی پر نور! :)
دیروز دیوارهای کافه ی نزدیک ِ خانه میزبانِ تابلوهای نقاشی شده بود با برچسبهای ریزِ قیمت زیرشان. یادِ کافه های اطراف دانشگاهِ تهران افتادم. کافه هنر٬ کافه گرامافون. کافه هایی پر از عکس و نقاشی روی دیوارهاش. کافه هایی که تویشان خوشی کردیم آن روزهای نزدیکِ ۱۰ سال ِ پیش٬ و شاید گریستیم بعضی روزها. کافه هایی که پشتِ میزهایشان فکر کردیم می شود دنیا را عوض کرد. کافه هایی که بزرگمان کردند.
کافه هایی هنوز٬ پر از جای انگشتهای ما روی میزها و صندلیهاش…
عزیز دل م. :* دردل-واره هام در جواب این نوشته ت باشه برای محفل خودمونی خودمون به زودی. :*
پاسخحذف