پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۵

هی لوطی بربط زن*

تصویر
چه فرق می کند صد سالِ دیگر   اسم این دقیقه چه بوده حسِ این هوا چه بوده منظور این واژه ها چه بوده است. لب ریز، تگری، آرام، آرام آرام…فالی بزن دختر! بی خیالی ِ خالص ِ آدمی هم، هوش ِ خاصی می خواهد.* * شعر از سید علی صالحی٬ عنوانِ نوشته٬ اسمِ شعر است.

شاخ‌هایم شکوفه داده اند باز :)

گاهی وقت ها باید قدرِ فصل و ماه را دانست. آن هم ماه‌ای مثلِ این ماه که حتی توی تقویم های بی فصلِ اینور دنیا هم گم نمی شود. می دانی؟ باید قدرِ لحظه لحظه ی این روزهای جوانه زدن و شکوفه دادن را دانست. صبح که قدم می زدم توی پیاده روهای بی جدولِ این شهر بهار شدم انگار. خودِ‌خودِ بهار. جای تمامِ سوراخ ‌های روان و قطعِ‌ عضوهای روحم مگنولیا جوانه زد… آخ که ای کاش می شد خوبیِ حال را توصیف کرد… آخ که ای کاش می شد بهار را نوشت٬ بهار شدن را خواند… یک دسته رزِ قرمز برای خودم٬ برای تمامِ جوانه های مگنولیام٬ برای ادریبهشت که خودِ بهشت است…

لحظه های سور‌ئال (دل‌نوشته)

دو روز است که این پنجره با همین عنوان به امید جای دادنِ پستی دل-نوشته-طور در خود باز است و من شروع نمی کنم به نوشتن از لحظه های سورئال این چند روز اخیر. امروز صبح پیش از آنکه چشمانم را باز کنم تصمیم گرفتم که بیایم اینجا و بنویسم: «این پست٬ پیش از آنکه نوشته شود٬ به دلیلِ خودسانسوری حذف شد!» چشمانم را که باز کردم اما٬ «او» بود توی نگاهم٬ تمام قد! مردی که همه ی این سالها کنارش٬ از پیاده روی های خیابانِ انقلاب گرفته٬ تا قدم زدن‌های شبانه توی شهرهای دیگرِ دنیا٬ مشقِ دوست‌داشتن کردم و لابه‌لای همه ی شعرهایی که با هم خواندیم از سعدی و مولانا٬ از شاملو٬ سهراب٬ نیما یادگرفتم که باید گفت… باید حرف زد… چشمانم را که باز کردم مردی را توی نگاهم دیدم که می شد نشست رو به رویش و تا ابد حرف زد. حرف زد از همه چیز و همه کس… مردی که می شد تا ابد برایش گفت از گم شدن لا به لای واژه های سهراب و غرق شدن توی آبیِ‌ لاجوردیِ کاشی. مردی که می دید عشقِ‌کودکانه ام را به پروانه٬ به غنچه های بازنشده ی ارکیده… مردی که… مردی که کنارش یاد گرفتم که نگفتن٬ که سکوت وقتی چیزی هست برای گفتن٬ وقتی که تق تقِ واژه ای هس...

غلیاناتِ خونِ آریایی

وارد اتاق استاد که می شویم به جای آن میز مستطیلیِ همیشگی٬‌ یک میز بیضیِ بزرگ ِ خیلی ژیگول وسط اتاقش است با صندلی هایی قشنگ تر از صندلی های قبلی دورش. طبیعتا ابراز احساس می کنیم که وَه چه میز خوبِ قشنگی و به به و اینها. استاد هم که یک وقت هایی خیلی کودکانه از رییس موسسه بودن کِیف می کند با احساسِ خوشبختیِ شدیدی می گوید که بله٬ من هم این میز را خیلی دوست دارم و اصلا می دانید که: میزی که دورش قرار است بحث کنیم نباید گوشه داشته باشد و آن میز قبلی یکم کوچک بود و … ما هم بی جنبه‌های-میزِگران-ندیده هی میز را وارسی می کنیم و به به و چه چه می گوییم. نوبتِ من است که بروم بالای منبر و اثباتی که به خاطرش سه روز ِ‌گذشته را به صورت تقریبا متصل پشتِ‌میز نشستم و بابتش یک جورهایی زخم بستر گرفتم توضیح بدهم. شروع می کنم از صفحه ی اول برایشان توضیح دادن و یکم که جلو می روم استاد طبقِ معمولِ وقتهایی که فکر می کند٬ «مجبور» است صندلی ش را تکیه بدهد به دیوار و زانوهاش را بچسباند به لبه ی میز و همین جور معلق روی دو تا پایه ی عقب ِ صندلی گوش بدهد به فرمایشاتِ‌ اینجانب که هی هم وسطهاش ارجاع م...

مي داني؟ ترجمه، محتوا را شهيد مي كند...

تصویر
عکس را گرفتم و خواستم بگذارمش اینستاگرام و زیرش بنویسم: «جایزه تعلق گرفت به خودم٬ به رسمِ آقای حلی٬ معلم حساب و دیفرانسیل دوره ی پیش دانشگاهی.» بعد دیدم اينستاگرام تنبلم كرده در نوشتن. دو تا عكس مي گذارم آنجا با چهار تا كلمه توضيح و بي خيالِ نوشتنِ كلي حرفِ توي كله ام مي شوم. البته اينستاگرام تمامِ دليلم براي ننوشتن نيست! مثلا همين چند روز پيش ها! كلي اتفاق خوب افتاد كه از هيجانِ نوشتن و پز دادنشان داشتم مي مردم. اتفاق هاي خوشي كه بابتشان نه تنها از «او» و مامان و بابا كه اينجا بودند جايزه گرفتم، كه خودم هم خويشتنِ خويش را مهمان ِجايزه كردم و اعتماد به نفسم آنقدر بالا رفت كه به قول «خواهر كوچيكه» بايد فكري به حال لايه ي ازون بكنيم. خلاصه انقدر چيز داشتم براي نوشتن و ننوشتم كه خدا مي داند. هي جمله ها را توي كله ام رديف كردم و وا ماندم در سرازير كردنشان به نوك انگشت ها.  بعد تر براي «او» گفتم كه چقدر غم انگيز است اين طور ننوشتن، كه چه دردناك است زبانِ زندگي كردنِ آدم زبانِ نوشتن اش نباشد. مكث كرد، خنديد و گفت: زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است زبان گن...