شاخ‌هایم شکوفه داده اند باز :)


گاهی وقت ها باید قدرِ فصل و ماه را دانست. آن هم ماه‌ای مثلِ این ماه که حتی توی تقویم های بی فصلِ اینور دنیا هم گم نمی شود. می دانی؟ باید قدرِ لحظه لحظه ی این روزهای جوانه زدن و شکوفه دادن را دانست. صبح که قدم می زدم توی پیاده روهای بی جدولِ این شهر بهار شدم انگار. خودِ‌خودِ بهار. جای تمامِ سوراخ ‌های روان و قطعِ‌ عضوهای روحم مگنولیا جوانه زد… آخ که ای کاش می شد خوبیِ حال را توصیف کرد… آخ که ای کاش می شد بهار را نوشت٬ بهار شدن را خواند…

یک دسته رزِ قرمز برای خودم٬ برای تمامِ جوانه های مگنولیام٬ برای ادریبهشت که خودِ بهشت است…


نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"