لحظه های سورئال (دلنوشته)
دو روز است که این پنجره با همین عنوان به امید جای دادنِ پستی دل-نوشته-طور در خود باز است و من شروع نمی کنم به نوشتن از لحظه های سورئال این چند روز اخیر.
امروز صبح پیش از آنکه چشمانم را باز کنم تصمیم گرفتم که بیایم اینجا و بنویسم:
«این پست٬ پیش از آنکه نوشته شود٬ به دلیلِ خودسانسوری حذف شد!»
چشمانم را که باز کردم اما٬ «او» بود توی نگاهم٬ تمام قد! مردی که همه ی این سالها کنارش٬ از پیاده روی های خیابانِ انقلاب گرفته٬ تا قدم زدنهای شبانه توی شهرهای دیگرِ دنیا٬ مشقِ دوستداشتن کردم و لابهلای همه ی شعرهایی که با هم خواندیم از سعدی و مولانا٬ از شاملو٬ سهراب٬ نیما یادگرفتم که باید گفت… باید حرف زد…
چشمانم را که باز کردم مردی را توی نگاهم دیدم که می شد نشست رو به رویش و تا ابد حرف زد. حرف زد از همه چیز و همه کس… مردی که می شد تا ابد برایش گفت از گم شدن لا به لای واژه های سهراب و غرق شدن توی آبیِ لاجوردیِ کاشی. مردی که می دید عشقِکودکانه ام را به پروانه٬ به غنچه های بازنشده ی ارکیده… مردی که… مردی که کنارش یاد گرفتم که نگفتن٬ که سکوت وقتی چیزی هست برای گفتن٬ وقتی که تق تقِ واژه ای هست توی ذهن٬ بزرگیِ دل را تنگ می کند.
پس:
آدمیزاد انگار قرار است تا همیشه تجربهگرِ احساساتِ جدید و ناشناخته ای باشد که زبانِ توصیفش را بلد نیست. احساساتی که به واسطه ی ناشناخته بودنشان لحظه را فراواقعی می کنند…
بله٬اعتراف می کنم که روز شنبه٬ خواندنِ کلماتِ یک ایمیل روی صفحه ی گوشی٬ مرا مبدل به تجربهگرِ حسی عجیب و ناشناخته کرد. حسی که نه سرد بود نه گرم. حسی به گنگیِ ترسی ناشناخته و به رمزآلودیِ فروریختن و محو شدنِ چیزی نامرئی.
دیشب٬ تقاطعِ اصلی را که رد کردیم و پیچیدیم سمتِ خانه٬ نگاهش کردم و پرسیدم: نکند «طرف» خفنتر از من باشد؟!
خندید! و من کودکانه ادامه دادم: فکر نکنم! ها؟! من خیلی خفنم! :)
«او» زل زد توی چشمهام٬ خندید و گفت: پس چی؟! تو بهترینی! :)
امروز صبح پیش از آنکه چشمانم را باز کنم تصمیم گرفتم که بیایم اینجا و بنویسم:
«این پست٬ پیش از آنکه نوشته شود٬ به دلیلِ خودسانسوری حذف شد!»
چشمانم را که باز کردم اما٬ «او» بود توی نگاهم٬ تمام قد! مردی که همه ی این سالها کنارش٬ از پیاده روی های خیابانِ انقلاب گرفته٬ تا قدم زدنهای شبانه توی شهرهای دیگرِ دنیا٬ مشقِ دوستداشتن کردم و لابهلای همه ی شعرهایی که با هم خواندیم از سعدی و مولانا٬ از شاملو٬ سهراب٬ نیما یادگرفتم که باید گفت… باید حرف زد…
چشمانم را که باز کردم مردی را توی نگاهم دیدم که می شد نشست رو به رویش و تا ابد حرف زد. حرف زد از همه چیز و همه کس… مردی که می شد تا ابد برایش گفت از گم شدن لا به لای واژه های سهراب و غرق شدن توی آبیِ لاجوردیِ کاشی. مردی که می دید عشقِکودکانه ام را به پروانه٬ به غنچه های بازنشده ی ارکیده… مردی که… مردی که کنارش یاد گرفتم که نگفتن٬ که سکوت وقتی چیزی هست برای گفتن٬ وقتی که تق تقِ واژه ای هست توی ذهن٬ بزرگیِ دل را تنگ می کند.
پس:
آدمیزاد انگار قرار است تا همیشه تجربهگرِ احساساتِ جدید و ناشناخته ای باشد که زبانِ توصیفش را بلد نیست. احساساتی که به واسطه ی ناشناخته بودنشان لحظه را فراواقعی می کنند…
بله٬اعتراف می کنم که روز شنبه٬ خواندنِ کلماتِ یک ایمیل روی صفحه ی گوشی٬ مرا مبدل به تجربهگرِ حسی عجیب و ناشناخته کرد. حسی که نه سرد بود نه گرم. حسی به گنگیِ ترسی ناشناخته و به رمزآلودیِ فروریختن و محو شدنِ چیزی نامرئی.
دیشب٬ تقاطعِ اصلی را که رد کردیم و پیچیدیم سمتِ خانه٬ نگاهش کردم و پرسیدم: نکند «طرف» خفنتر از من باشد؟!
خندید! و من کودکانه ادامه دادم: فکر نکنم! ها؟! من خیلی خفنم! :)
«او» زل زد توی چشمهام٬ خندید و گفت: پس چی؟! تو بهترینی! :)
نظرات
ارسال یک نظر