از سالروزها
نشسته ام و زل زده ام به کتابخانه ی کوچکِ این خانه ی موقت و گوش سپرده ام به غزل شاکری و حواسم به تاریخِ نوشته شده ی این پایین است: ۲۹ آگوست. چهار سالِ پیش چنین شبی را توی مهمانسرای آن طرف خیابان٬ توی اتاق مشترکی با سه تا دختر جوان گذراندم. تازه از ایران آمده بودم و خانه ی دانشگاه هنوز آماده ی تحویل نبود. آخ از آن شب های اول٬ آن سکوت٬ آن احساسِ تنهایی عجیب٬ آن صدبار گوش دادنِ شازده کوچولو با صدای شاملو٬ آن شهرِتازه ای که موازی نبودنِخیابان هاش گیجم کرده بود…
نشسته ام و خیره شده ام به کتابهایی که توی این سالها یواش یواش از ایران آمدند و تند تند این خانه ی کوچکِ موقتِ دانشجویی را٬ «خانه» کردند. نشسته ام و فکر می کنم به سالِ بعد این موقع ها٬ به روزهایی که باید این کتابها٬ مجسمه ها٬ عکس ها٬ خرده ریزها را بچینم توی جعبه های مقوایی و ببرم جایی که نمی دانم کجاست پهنشان کنم از نو… فکر می کنم به این چهار سال٬ به این خانه٬ به اولین روزی که «او» پایش را گذاشت توی شهر٬ فکر می کنم به بعد های بی تصویر٬
و می دانم که آن روزهای هنوز نیامده٬
دلم برای این شهر و خانه٬ تنگ خواهد شد...
نظرات
ارسال یک نظر