اعتراف

نوجوان که بودم٬ همان وقتی که علم مقدس بود برام و پاشنه بلند جنایت به حساب می آمد و آرایش نکردن و ابرو برنداشتن «فضیلت»هایی مهم بودند٬ دوستی داشتم که قشنگ‌ترین و محترم‌ترین آدمِ دنیا بود برام. دختری باهوش و هنرمند و اهل ورزش٬ با ظاهری کاملا معمولی. بزرگتر که شدیم٬ توی دانشگاه٬ محترم‌تر هم شد برام. خلقیاتش و جا خوش نکردنش زیر چترهای پرطمطراقِ ژیگولیزم و روشن‌فکری‌ِ رواج یافته‌ی جامعه در اوایل جوانی٬ خودِ خودِ خودش بودن و آنهمه دلپذیز و دوست داشتنی بودنش ستودنی بود برام. حالا٬ بعد از گذشتِ نزدیک به بیست سال از اولین روزی که دیدمش٬ هر چه فکر کردم کس‌ِ دیگری از دوستان و آشنایانم را نیافتم که خلقیاتش تا این حد به نظرم جذاب و هیجان‌انگیز باشد و آگاه باشم به تاثیری که ازش گرفتم. يادم هست نوزده‌ساله بودم٬ بعد از دیدنش در دانشگاه٬ برای اولین بار از ذهنم گذشت که «می شود خط‌‌چشم داشت و همچنان هیجان‌انگیز بود»٬ یا مثلا اولین ماتیک قرمز عمرم را بعد از اینکه عکسش را با ماتیک قرمز دیدم خریدم. 

امروز٬ در سی سالگی٬ بعد از سالها کلنجار با خودم و تقدس‌زدایی از خیلی چیزها و فضیلت‌ نشمردن ِ‌خیلی خلقیات٬‌همچنان سلیقه و زیبایی‌شناسیش آنچنان بابِ طبعم است که با دیدنِ عکس سفره ی عقدِ ساده ی ساده ی سنتی‌ش٬‌دلم خواست برای «او» بنویسم که:







بیا طلاق بگیریم و بعد دوباره٬ انقدر قشنگ و ظریف و آرام عقد کنیم.




نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"