پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد*

1. پارسال به عزیزی که خوشحال نبود از رابطه‌‌ای که اتفاقا با عشق شروع شده بود و نگرانِ تمام‌کردن رابطه، گفتم که اگر ترسش این است که دیگر هیچ‌وقت عاشق نشود نترسد! گفته بودم که آدمیزاد می‌شود که بارها عاشق بشود بی‌آنکه عاشقی‌هاش قابل قیاس باشند! گفته بودم این‌که روزی عاشق آدم جدیدی بشوی معنیش این نیست که رابطه‌ی قبلیت عاشقانه شروع نشده! گفته بودم که رابطه ساختنی‌ست و گاهی آدم‌ها بلد نمی‌شوند هم را برای ساختن و این همه‌چیز را زیر سوال نمی‌برد...



2. همه‌ی رفقای قدیم مهمانمان بودند. محبوبِ آن‌ سال‌هام هم بود، بی‌آنکه در کلِ مهمانی مکالمه‌ای بینمان رد‌ و بدل شود. موقع بغل و روبوسیِ خداحافظی باهاش معذب بودم و رسمی! بغلم کرد و برای شکستنِ سنگینیِ فضای رسمی، خوش‌اخلاق و با لبخند، مطمئن گفت رفاقت که داریم هنوز، نه؟ 

من؟ ساکت‌تر از ساکت بودم؛ لال! عقب رفت و نگاهم کرد. ساکت بودم هنوز! اطمینان از نگاهش رفته بود انگار! مردد پرسید که می‌شود بیرون، خارج از هیاهوی مهمانی دو کلام حرف بزنیم؟ مهربان گفتم حتما و کت‌م را پوشیدم، در را باز کردم و هدایتش کردم سمت راه‌پله! درِ آپارتمان را بستم و رو به درب خروج ساختمان ایستادم! او دو سه پله پایین‌تر، رو به من ایستاده بود، ساکت! منتظر جواب سوال "رفاقت که داریم هنوز، نه؟" انگار، ولی این بار بی‌لبخند. من لال بودم همچنان و خداخدا می‌کردم حرفی بزند که سکوت من را بشکند. 

او؟ فقط چند دقیقه مکث کرد، سکوت که ادامه‌دار شد، رسمی و جدی خداحافظی کرد و رفت! من هنوز دستم به دستگیره‌ی درِ آپارتمان بود! دنبالش رفتم پایین و از ساختمان خارج شدم! درِ ساختمان را که بستم، بی‌هدف شروع کردم به قدم زدن! انگار آن شب تا صبح، در سکوت، تمام پیاده‌روهای شهر را تنها گز کردم! صبح که رسیدم خانه، آرام کلید را در قفل در چرخاندم و پاورچین وارد خانه شدم! 
«او» با همان شلوار سورمه‌ای و پیرهنِ راه راهِ شبِ مهمانی، پشتِ پنجره داشت سیگار می کشید و گویی تمام شب همان شکلی انتظارم را کشیده بود. من؟ انگار که قشنگ‌ترین تصویر جهان رو به رویم باشد رفتم سمتش...

با بوسه‌اش از خواب بیدار شدم. چشم‌هام را که باز کردم، لا ‌به لای کش و قوسِ بعد از خواب گفتم "خواب دیدم مهمونی گرفتیم خونه‌مون و همه بودن، فلانی هم بود! موقعِ خداحافظی..." 

گفتم تو خودِ خودت بودی توی خواب! وقتی برگشتم خانه، وقتی که برگشتی سمتم و نگاهم کردی! آن نگرانی و اضطرابِ نگاهت که شب تا صبح چه بر من گذشته، آن آرامش و سکوت و نپرسیدن از آن دو کلام حرفِ پشتِ در، آن آغوش امن، خودِ خودِ تو بودی کنار پنجره! 




*حافظ

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"

از روزها

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*