از سالها
ده سال پیش بابای یکی از دوستام پیگیر کارهاش بود توی دانشگاه٬ یه شب بهم پیام داد که فلانی فردا هستی دانشگاه که بیام بریم فلان مسیول رو ببینم؟ همزمان با پیام بابای دوستم٬ محبوب هم پیام داده بود عاشقتم و ضمیمهش چندتا دونقطه ستاره (توجه دارین که اونموقع استیکر نبود و کیبورد گوشیها اسمایلی نداشت! اون وقتها «دونقطه» واقعا انگار چشم بود و «پرانتز» لب و «ستاره» بوسه). با یه لبخندِ احتمالا ملیح و کشداری تایپ کردم «منم همین طور :*:*»٬ و بله٬ اشتباهی فرستادمش برای بابای دوستم! الان که دارم می نویسمش٬ منِ سیساله به زور جلوی خندهی بلندش رو نگه داشته٬ ولی یادمه اونشب٬ منِ بیستساله٬ از خجالت تو تاریکیِ اتاق خزید زیر پتو و هی دعا دعا کرد کاش که دلیور نشه پیام! :))
گمون نکنم این ماجرا رو برای کسی تعریف کرده بوده باشم! صبح٬ مامان همون دوستم پیام داد که دارن میان برلین٬ چیزی لازم نداریم؟ یاد اون شب زمستون ده سالِ پیشِ تهران افتادم٬ و بعد یادِ زمستونِ پارسالِ برلین٬ که اومدن خونهمون٬ که باباش گفت «دختر این لوبیاپلوی تو تهدیگ نداره؟». یاد سه سال قبلش٬ که توی اسکایپ به «او» گفتن که چقدر خوشحال شدن از ازدواج ما٬ یا چندسال قبلترش٬زمستون٬ خونهشون٬ تهران.
نظرات
ارسال یک نظر