از روزها و آدمها
جمعه صبح که از سر کار برمیگشتم خانه٬ توی دفترچه یادداشتم لیست کارهای آخر هفته را اینطور نوشتم:
تکمیل کردن بخش ۲ فصل ۱
فصل ۳ مقاله
عوضکردن و شستن ملافهها
خریدن گل برای گلدان پشت پنجره
پختن کیک برای تولد «او»
تحویلگرفتن عینک از عینکسازی
ظهر نشستهبودیم پشت میز رستوران ایرانیِ نزدیک خانه و میرزاقاسمی لقمه میگرفتیم که گفتم: راستی! قرار شد مامان و فرشته یک سبد گل سفارش بدهند و از طرف ما بروند مراسم ختمِ پدر دکتر «ع». مکث کرد٬ بعد گفت کاش که میشد خودمان می رفتیم...
راست میگفت. از روزی که سعیده اعلامیه مراسم را فرستاده بود پنجاهبار بلیط تهران را چک کرده بودم که برویم و باشیم در مراسم. «ع» از ده یازده سالِ که پیش که برای اولینبار آمد دانشکدهی ریاضی و منِ سالِ سه کارشناشی شدم حلِ تمرینِ درسِ مبانیِ ریاضیش٬ تا امروز کم کم از استاد شده بود دوست و حتی عضوی از خانواده انگار. هر وقت و هرجا که حمایت لازم داشتیم بود. با «ع» رفته بودیم خریدِ کتوشلوار برای «او» روزِ قبل از عقد. اولین کادوی ازدواجمان را از او و همسرش گرفته بودیم و حالا٬ فکرِ اینکه حضورمان٬ ولو برای چندساعت٬ دلخوشیِ کوچکی میشود برایش مثلِ کنه چسبیده بود پسِ ذهن.
ناهار که تمام شد٬ توی گوشی دوتا بلیط تهران داشتیم برای چندساعت بعد. بیشتر از ۲۰ساعت در راه بودیم که ۲۷ساعت تهران باشیم و ۲ساعت در مراسمِ ختم و صبح دوشنبه دوباره سرکار٬ آلمان. لیست کارهای آخر هفته شده بود:
برداشتن مانتو و شلوار مشکی
پیرهن مشکی برای «او»
سفارش سبد گل
ختم
نظرات
ارسال یک نظر