برای ثبت در تاریخ
دو سال پیش رییس فعلیم که دورادور میشناختمش و سر یکی از سخنرانیهام در کنفرانسی٬ رییس جلسه بود و بعدش کلی تعریف و تمجید کرد ازم٬ایمیلی زد که فلانی٬ یک پوزیشن دوساله فوق دکتری خالی دارم در همجبرها٬ دوستداری اضافه شوی به گروه ما؟ شوکه شده بودم. باورم نمیشد توی پیچیدگی حیات آکادمیک و اینهمه رقابت و متقاضی محخاطب چنین ایمیل من بوده باشم. آن روزها جزو بیاعتمادبهنفسترین روزهای زندگیم بود به لطف غرغرها و نارضایتیهای مدامِ استاد راهنمای محترم. به استادم که گفتم گفت: حواست به تصمیمت باشد٬ این ایمیل از آن ایمیلهایی نیست که آدم هرروز دریافت کند. قدرش را بدان. حالا ۱۸ ماه از آن ۲۴ ماهِ پوزیشن گذشته. من انگار نیازمندترین آدم جهان به استراحت باشم. نیازمند به چندماه بیکاری٬سفر٬ آشپزی٬ نقاشی و کتاب. از طرفی به صورتی ابلهانه٬ فکر کردن به بیکاری عذاب وجدان برانگیز است. من٬ همیشه کار کردهام. توی دورهی لیسانس پاره وقت و از این مدرسه به آن مدرسه و در دوران ارشد تمام وقت. سال دوم ارشد کارمندِ تمام وقتِ معاونت ِ مالیِ شرکتِ دولتیِ عظیمی بودم. ۷ صبح کارت می زدم تا ۶-۷ عصر. پنجشنبهها شرکت تعطیل بود تقریبا و من با رییسِ جوان و حمایتگر و البته سختگیر و وسواسی٬ قرار گذاشته بودم که یکشنبه سه شنبه های کلاسدار بروم دانشگاه و به جبرانش عصرها بعد از تعطیلی و پنجشنبه ها هم سر کار باشم. یکشنبه و سه شنبه دانشگاه کلاس بودم و باقی روز در کتابخانه٬ مقاله و درس و زبان میخواندم برای تافل و... شبها تقریبا ۱۰ شب میرسیدم خانه٬ ۱۲ میخوابیدم و ۵ صبح بیدار می شدم. حقوقم خوب بود. استاد راهنمای ارشدم همراهی میکرد و روز و شب مثل برق و باد میگذشت. وقتی از ایران میرفتم رییسم در اداره دولتی را سر باندبازی های انتخاباتی برکنار کرده بودند. میدانست قصد رفتن برای ادامه تحصیل دارم٬ از همان روز اول مصاحبه و با دیدن سختگیری و جدیت و اعتیادبهکارش سه روز مرخصی گرفته بودم برای امتحان تافل و جیآرای. زنگ که زدم برای خداحافطی گفت هر کِی برگشتی ایران٬ هرکجا که باشم بیا پیشم٬ کار هست برات. من؟ با نیش باز تلفن را قطع کرده بودم لابد.
حالا از دیروز صبح هی زندگیم را مرور میکنم. هی لیست کارهایی که دوست دارم و نشده طولانیتر میشود. فاکتورهای جذابیت آدم ها در نظرم تغییر کرده. مثلا قبلتر٬ از دور٬ استاد راهنمای دکتریم خیلی خیلی جذاب بود برام٬ چون دانشمند خفنی بود و فلان مساله را حل کرده بود. حالا ولی دوستش دارم چون ۶ماه وسط دکتریش شککرد و ول کرد و رفت آفریقا. چون اهل هنر است و خروار خروار کتاب غیر کاری میخواند و راجع به شعر حرف میزند. یا مثلا فلان دوستم برام محترم شده چون با آنهمه پذیرش و امکان تصمیم گرفت دکتری نخواند. یا آن یکی با وجود پیشنهاد پوزیشن فوق دکتری گفت نه و رفت چندماه روسیه. خلاصه آنجا که آدمها به راه دلشان رفتهاند در حالی که خلاف جهت تمجید جامعه و تعریف مزخرف و کلیشهای موفقیت بوده احترامم صدچندان شده.
تا چند روز پیش مطمین بودم قرارداد فعلیم و این چندشیفت کارکردنم که تمام شود استراحت میکنم. کلی تابلو توی ذهنم بود انگار برای کشیدن٬ کلی کتاب توی کتابخانه برای خواندن٬ حالا ولی وسوسه جانم را گرفته. دیروز صبح٬ بدون اینکه درخواست داده باشم برای پذیرش٬ ایمیل دعوت به کار گرفتم برای یک پوزیشن دانشگاهیِ یک ساله که احتمالا قابلیت تمدید دارد. چند وقت پیشتر هم یک پیشنهاد دیگر. توی توییتر نوشتم که خوشحال و خودشیفتهام بابت پیشنهادها. بیشتر ولی عصبی و ترسیده باشم انگار. ترسیدهام که آن منِ کمالطلب و استرسی وسوسه شود و هی به جانم بخواند که توی این رقابت کار محیط آکادمیک٬ توی این حجم فارغ التحصیل دکتری٬ چندماه بعد که خستگیت در رفت و کار پیدا نکردی پشیمان میشوی.
نظرات
ارسال یک نظر