پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2021

در لحظه‌ی خاصی از درد هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برای آدم انجام بدهد. رنج همیشه تنهاست.*

 ژاکتِ آبی را از روی مبلِ توی هال آورد توی اتاق و گفت چرا درش آوردی دختر؟ بپوش گرم بمونی. خندیدم که یادت هست بچه بودیم -و منظورم سال‌های اول جوانی بود- موقع سرماخوردگی شال‌گردن می‌دادی بهم هی بپیچم دور گردنم؟ بعد همین‌طور که منتظر جواب به صورتش نگاه می‌کردم مردد پرسیدم که:  تو بودی نه؟ از من بپرسی این سرماخوردگیِ لعنتی توی فرودگاه دوحه رخنه کرد به جانم. همان‌جا که وسطِ دویدن و پیدا کردنِ گیت پرواز استکهلم داشتم به اختلاف دمای تهران و دوحه و استکهلم فحش می‌دادم. همان موقع که حواسم پیِ بیست‌سالگی بود و حافظه‌‌ي بازیگوشم اصرار داشت بدون گوگل بفهمد که آیا این فرودگاه همان فرودگاه است یا نه؟ آن موقع که پرت شده بودم توی خاطراتِ داستانی که یحتمل بیشتر آدم‌های دنیا از سال‌های اول بیست‌سالگی‌شان دارند. از آن داستان‌های عاشقانه‌ی رفتنی٬ تمام شدنی. لرزِ‌ اول انگار درست آن‌وقتی افتاد به جانم که از جلوی گیت زنگ زدم به «او» و زدم زیر گریه. از این‌که کندن از تهرانِ ۱۴۰۰‌ای که حالم را به هم زده بود سخت بود و ماندن آن‌جا هم سخت‌تر. لرز آن‌جا افتاد به تنم که فکر کردم ۲۰۲۱ چه‌قدر رُسِ مرا کشیده‌...

از روزها

 دوستِ قشنگِ قدیمیم٫ انسانِ تحسین‌برانگیزِ سال‌های نوجوانی٬ فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر٬ چند عکس از خودش و پسرکِ چندماهه‌اش را گذاشته توی صفحه‌ی اینستاگرامش. دلم غنج می‌رود برای زیباییشان. به بهانه‌ی عکس دومشان دوتا قلبِ آبی تایپ می‌کنم زیر پستش. بعد٬پیش خودم فکر می‌کنم چه دورم از بچه‌دار شدن٬ از تصورِ فرزند داشتن حتی. که مساله‌ام جدال سرِ اخلاقی بودن یا نبودنِ تولیدِ آدمیزادِ دیگر نیست. یا مثلا فرار از وسوسه‌ی این‌که «او» به زعم من بهترین پدر جهان می‌شود که باشد برای هر کودکی در هر نقطه از این کره ی خاکی.  همین که دارم این‌ها را تایپ می‌کنم٬ رفیقِ قدیمی جوابِ قلبِ آبی برای عکسِ دوم  تایپ کرده که «عکس پنجم هم خیلی خوب شد :دی» لبخند می‌نشیند رو صورتم. راست  می‌گوید. برایش می‌نویسم که «قبول دارم» خوبی و زیباییِ عکسِ پنجم را نیز هم. و این‌بار یک قلبِ بنفش ضمیمه‌ی واژه‌ها می‌کنم.  آن‌طرفِ خانه٬  «او» صدای کی‌بوردِ لپ‌تاپ را شنیده ساعتِ ۲ نیمه شب و می‌پرسد که چی تایپ می‌کنم و چرا نمی‌خوانم براش نوشته‌ام را.  من؟  می‌خندم. چیزی نمی‌نویسم واقعا! فقط همین که می‌دا...

رییسم معتقد است که تنها ایرادم غرنزدن است.

 چندوقت پیش با رفیق گرمابه و گلستانم حرف می‌زدم. او آن‌طرف خط داشت فسنجان درست می‌کرد. من این‌طرف پشت لپ‌تاپ٬ منتظر رسیدن پیتزایی که سفارش داده بودم. یکی دو دقیقه که حرف زدیم خندید گفت فکر کنم امروز حال و حوصله‌ت سر جاش نیست. می‌خواهی یک روز دیگر حرف بزنیم؟  من؟ خوشحال از اینکه دوستم بعد از این همه سال که توی دوتا مملکت جدا زندگی می کنیم و کل ارتباطمان خلاصه شده به گه گاهی دو خط پیام یا لینک موزیکی در واتس‌اپ٬ انقدری می‌شناسدم که از فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر و از پشت دوربین لپ‌تاپ حالِ حوصله‌ام را بفهمد٬ خندیدم که خوبم! منتها آره! سطح انرژی و حوصله‌ام پایین است و بیشتر از خیلی قبل‌ها از آدم‌ها و برخوردهای انسانی فراریم. گفتم آدم وقتی با معیارهای موجود و تعاریف موفقیت و سبک زندگیِ اجتماعیِ رایج مخالفت اساسی دارد و دغدغه و نگرانیِ مالی و سلامتی عزیزانش را ندارد گاهی پیوندش به قول «او» با مفهوم  «آینده» متزلزل می‌شود. اگرچه که به لذت از لحظه معتقد است و اتفاقا بلد است چه‌طور لذت را تجربه کند٫ گاهی توی دامِ «که چی؟» گیر می‌افتد و برای فرو نرفتن در کرختیِ این سوال مدام باید زور بزند٫...