دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

فرو رفته بود در اندیشه ی زمان. نگاهش گره خورده بود به تارهای زلفش. مرز ِ بین ِ ناتوانایی ِ زمان و توانمندی ِ حافظه ی انسان برایش مبهم بود. نمی دانست کدام یک یارای "ثابت قدم" کردن ِ غم را دارند.  غمی که در ثابت قدمی با رنگ ِ گیسوانش رقابت می کرد. موهایش بلند بود و از خودش یک پس زمینه ی  زیتونی داشت. پس زمینه ای که هیچ جور محو نمی شد. پس زمینه ای که اگرچه پس ِ زمینه بود اما، زورش از هرزمینه ای بیشتر بود.  فنذقی می کرد می گفتند چه زیتونی ِ خوشرنگی. بلوطی می کرد در می آمدند که عجب زیتونی ای، شماره ی رنگت چیست؟ دودی می کرد، می گفتند ناقلا! آرایشگرت چه خوب زیتونی در می آورَد. و او، تنها سرخی ِ شرابی را امتحان نکرده بود. دستش هم به امتحان نمی رفت. می دانست که شرابی هم رنگ خواهد باخت. نمی خواست غرور ِ یکه سرباز ِ باقیمانده خدشه دار شود... موهایش را کوتاه کرد... کوتاه ِ کوتاه...انقدر کوتاه که زمینه و پس زمینه در هم گم بشوند... انقدر کوتاه که تا همیشه، انگشتان ِ هیچ کس لایشان گیر نکند...

نظرات

  1. این گونه پرداخت های ولف گونه خارج از دایره ی درک مردانه (ام) است اما فاطمه فاطمه است و خوب می نویسد، حرفی هم توش نیست

    پاسخحذف
  2. چقدر این کامنتت خوب است امید باقری. مرسی! :)
    من تا به حال این طور به چنین نوشته هایی نگاه نکرده بودم.

    پاسخحذف
  3. كوتاه كرد كه كرد! اما نبايد آنقدر كوتاه كه تا هميشه ...
    آيا اين آغاز مردگي است؟

    پاسخحذف
  4. "پس زمینه ای که اگرچه پس ِ زمینه بود اما، زورش از هرزمینه ای بیشتر بود"

    چقدر خوب نوشتید دوست عزیز..

    پاسخحذف
  5. به سارا،
    مرسی دوست ِ عزیز! :)

    به ی.الف،
    آغاز ِ مردگی؟ گمان نمی کنم. عبارت را عمدا این طور نوشتم!به نظرم مبالغه ای ست که حس ِ لحظه بهش چنگ می اندازد. مثل ِ وقتی که ناراحت می شویم از کسی و صدایی در درون ِ ما می گوید: دیگر سراغی از او نخواهم گرفت! این «دیگر» معنیش تا ابد نیست. این «تا همیشه» هم معنی اش تا ابد نیست( که اینجا احتمالا تا ابد می شود تا آخر ِ عمر). فقط چون زمان ِ زیادی مد ِ نظر ِ زنِ داستان است راوی «تا همیشه» می آورد. مثل ِ فاصله ی بی نهایت است برای عدسی های کوچک ِ آزمایشگاه ِ مدرسه. خورشید برایشان منبع ِ نور ِ بی نهایت دور بود. حال آن که واقعا بی نهایت دور نبود! :)

    پاسخحذف
  6. نمیدونم چرا یک حس دوگانه دارم. عجیب قشنگ بود. ولی دلم هم گرفت.

    پاسخحذف
  7. با بهار موافقم! دلم گرفت!

    پاسخحذف
  8. توان ناتوانی زمان در ثابت قدم کردن غم ، فوق العاده بود .
    البته اگه درست فهمیده باشم .

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"