تنگ...

تنگ بود. شب بود. سرد بود... تنگ بود. کوله اش سنگین بود. دستهاش یخ بود... تنگ بود. دنیا نه! کفشهاش نه! دلش... دلش تنگ بود. انقدر تنگ که دلایل را فراموش کرده بود... شواهد را... انقدرتنگ  که دیگر حتی، روزنامه های نم دارهم کاری از دستشان بر نمی آمد...


نوشته شده در سوم آبان هشتاد و نه

نظرات

  1. احسان س. شبی که حالش خوب نیست.۸ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۰:۱۳

    عشق شراب است! عاشق کباب است! خیالباف است! عملش دیوانگی است پس دیوانه است. چون دیوانه همان است که دیوانگی میکند؟!
    کنار میگذارد "دلایلش" را؟ چرا؟ چون عاشقی حال می دهد! حال کردن دیوانگی است؟ نه! ولی این استدلال از من یک معتاد خواهد ساخت!

    پاسخحذف
  2. درحاشیه کتاب چون نقطه شک
    بیکار نیم اگرچه در کار نیم...

    پاسخحذف
  3. حرفهای در گوشی/ خنده بهره فراموشی/ چشمهای شده پنهان/ از چه آن را تو می پوشی.

    یک دم بگذار تا نگاهی بکنم/ نقش ایده آلی بزنم در ذهن/

    حیف نیست در پس عینک دودی/ گم کنی دیده ات را ازعین/

    عین دردیست در وجود من و تو/ خوب می دانم که پوچ و تهیست/ باز بگذار جهان ذهنی مان /دور گردد از نقش رئالیست

    پاسخحذف
  4. یعنی من عاشق این اصرارتم به متفاوت بودن دلیل و شاهد. خیلی خوبه. مخصوصا روزنامه های نم دار که زورشان به تنگی کفش می رسد و برای دل کاری از دستشان بر نمی آید.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"