پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار/جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
روی جدول ِ کنار ِ خیابان راه می رفتم و حواسم پرت ِ گلهای بنفشه ی پای درختها بود. عینکِ آفتابیام در فاصلهی سی-چهل سانتی ازم توی کیفم، کنارِ برگه های چرک نویس، کتاب ِ بیگانه ی آلبرکامو و بستهی نصفهی آدامس ِ سیب لـمیده بود و خرّم از حواسپرتیام، کشوقوس میآمد.از پارک، انگار که ذرّهای از بهشت در جهنّم نشت کرده باشد، هوایِ خوشی بیرون میزد. دختر و پسرِ تازه جوانی روی نیمکت نشسته بودند؛ دستهایشان در گردن ِ هم؛ مشتاق و ناشی، و بیالتفات به بهشت ِ نسترنهای ارغوانی و درختان ِ سالکرده. حواسم رفت جایی پیش ِ گلهای بنفشه و شهرداری و پسرکی که فال ِ پوچ هم می فروخت و اسمش حسین بود. به دو صحنه ی پایانی ِ تئاتر ِ مرغ ِ دریایی ِ چخوفِ حسن معجونی که اشک ِ من را درآورد. به دیالوگ ِ شخصیت ِ نویسنده در نمایشنامه که انگار من هم، نویسنده نشده، دچارش شده بودم: از دست دادن ِ لذت ِ خواندن ِ نوشته های خوب به دلیل پرت شدن ِ حواس جایی مابین ِ چیدمان ِ واژه ها و تعابیر و توصیفات و زیبایی ِ نثر، شاید جدای از محتوا! خنده ام می گیرد. فکر می کنم به اینکه بعضی وقت ها چه ساده ذوق می کنم. به اینکه گاهی من ِ بیست و چهار، پنج ساله از یک کودک هم ناتوان تر می شوم در پوشاندن ِ احساساتم. که وقتی لاله های اندازه ی طالبی ِ پارک ِ شهر را می بینم، چند روز سرخوشم از اینکه جایی در این شهر ، آن همه گل ِ هیجان انگیز هست. به اینکه گاهی آنچنان جوگیر می شوم که یادم می رود شش هفت سال است دست به توپ ِ بسکتبال نزده ام و وسط ِ حیاط ِ دانشکده، با پیشنهاد ِ حسین که برویم چهار چهار بازی کنیم به چشم بر هم زدنی اغوا می شوم و گوشیم را می گذارم توی جیبِ شلوارم و بعد از چند دقیقه می فهمم که بسکتبال بازی کردن با رفقای اهل ِ ذکور، یکم ترسناک است برای من ِ ناشی! و فکر می کنم چه مایه دلچسب است کسی شعری بگوید که نامهاش اتفاقی با تو و زندگانیت درنیامیخته باشد و حتی سفیدی موهای شقیقه ات هم جایی لابه لای سطرهای شعر خودنمایی کند. فکر میکنم که چقدر زبان ِ سعدی نو است انگار! چقدر نزدیک! یاد ِ حرف ِ افشین می افتم که: حافظ چه طور ممکن بود این بیتِ سعدی را بگوید!؟
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار/جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو (*)
خنده ام می گیرد.
به پایان ِ خیابان رسیده ام و پل ِ عابر. و حدس می زنم، می دانم که همه ی اینها را جایی خواهم نوشت تا فرار کنم از نوشتن ِ آن چیزهابی که می خواهم بنویسم و نباید.
پله ها را پایین می روم،
درِ کیفم را باز می کنم و به عینکم می گویم:
«بپر بغلم!»
کاش
پاسخحذفخط آخر نبود ...
هنوز هوا آنقدر گرم نشده است که بتواند جمله
پاسخحذف"از پارک، انگار که ذرّهای از بهشت در جهنّم نشت کرده باشد، هوایِ خوشی بیرون میزد"
را در ذهنت برانگيزد. فکر مي کنم اين جمله حاصل گرماي شمال آفريقاي داستان بيگانه باشد تا هواي تهران.
به نظرم حتي آهنگ شش خط اول تحت تاثير اين داستان است، آنجا که به همان لحن داستان به شرح پارک در يک سکوت و سکون طاعون زده مي پردازد.
بگذريم؛ که من آدمي نيستم که نوشته اي را بررسي کنم وقتي که مي توانم نويسنده اش را بررسي کنم.
فکر نمی کنم منظور نویسنده از "جهنم" گرمای آن باشد.
پاسخحذفآن خط آخر اگر نبود شاید پستت یک دست تر بود اما به نوشته ات لحنی می دهد که امضای توست و من بسیار دوست می دارمش.
به نظر ِ شخصی ِ بنده ی حقیر ِ آماتور، نوشتن ات یک گام بزرگ ترقی کرده،تبریک
با این پستت به وجد آمدم
مریم،
پاسخحذفچه خوب و دقیق و دلنشین گفتی حکایت ِ بهشت و جهنم ِ اینجا را! بابت ِ ترقی ای که به نظرت نوشتن ام داشته ممنونم! تشکر ِ حضوری هم می کنم حتی! ;):*
مرسی که ب وجد آمدی! :X
ر،
مریم خوب گفت در مورد ِ جهنم و بهشت! واقعیت اینجاست که من کتاب را نخوانده بودم (به جز 3 صفحه ی اول) موقع ِ نوشتن ِ این متن و نمی دانم با این حساب چیزی که شما گفتید چه معنایی می تواند داشته باشد! حداقل اش این است که گمان می کنم 2، 3 صفحه برای تاثیر گرفتن کفایت نمی کند! حتی اگر بکند و تاثیری هم گرفته باشم تاثیر ِ خوشایندیست! چون من آن چند خط از نوشته را خیلی دوست دارم! :)
تاثير گرفتن چيز بدي نيست و از زيبايي کار نمي کاهد. من اشتباه فکر کردم و حدس نادرستي زدم.
پاسخحذفر کاملا درست می گوید. تاثیرپذیری، آن هم از آلبر کامو چیز بدی نیست که موجب ناراحتی و تکذیب شود. معل الوصف آنچه اینجاست بی شک نوعی inception از بیگانه است. وگرنه گرما همان گرما و بهشت همان زیبایی آن محیط است. و فقط خط آخر طعم واقعی ذهن شماست.
پاسخحذف