آدمیزاد است دیگر! چِت می کند گاهی...

دلم می گیرد گاهی! تند تند می زند! نفَسم کند کند! چیزی شبیه ِ حباب بالا می آید، بالا تر.. گیر می کند. چشمهام داغ می شود و هی نمی گویم چیزی را، چیزهایی را! هی نمی گویم و هی... ناگهان به تلنگر ِ جمله ای، واژه ای از دخترک ِ دوست، اشکم سر ریز می شود در کلاسِ کوچکی از طبقه ی همکف ِ دانشکده... گاهی دلم می گیرد! بی آرایه و عاری از هرگونه صنعت ِ ادبی، خیلی ساده، دلم می گیرد، سخت! این طور وقتها که می نویسم چگالی ِ علامتهای تعجب ِ نوشته ام زیاد می شود و تو نمی دانی... نمی دانی که دلم از تو نیست که گرفته! از تو هم نه حتی! و نه تو! حتی از نه از روزگار!
 دلم از من گرفته!
 از من ِ من گاهی...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"