یک روز مرثیه هایم تمام خواهند شد...شاید...
نمیدانم از گذشتِ خشکِ این سالهاست یا پیر تر شدن یا بعید بودن ِ آرزو که یک جور دیگری شدهام، یک جورِ دیگری که جور نیست با من ِ من و با اینحال خوب است و خواستنی است و عجیب.
گاهی فکر میکنم چرا آن جدولها را میکشیدند پشتِ جلدِ دفترهای کاهی ِ آن سالها؟ 40 برگ، 60 برگ، 100 برگ. همان جدولها که روزهای هفته را نشان میداد : شنبه، یکشنبه، دوشنبه، زنگِ اول، زنگِ دوم، زنگِ سوم... حتا جمعهها هم زنگ داشت، یادت هست؟ شاید از همان موقع تفریحِ بزرگِ زندگیِ من شده پر کردنِ زنگهای تک تکِ روزهای هفته، تا شبیهِ دخترِ خوبی شوم که همه چیزِ زندگیش معلوم است. حالا، این روزها که زنگهای جدولم بی رنگ مانده و من سرگردان از این خانه به آن خانهی جدول معطل می مانم، به این فکر می کنم که در همهی این سالها عشق توی جاده ی رفتن بود، توی جادهیی که میرسید به شهرِ حومه ای که در آن کسی از کسی خبر نداشت.
و من، حالا چهطور شده که هوس کردهام خلاصهی عاشقیت ها را جمع کنم توی همین یک متن و تماشا کنم این من ِ تازه را با تویی که آن قدر سکوت ای که انگشتهام پردههای سازت را گم میکنند؟
بعضی متنها یکهو تمام میشوند؛ درست مثلِ همین:
در تمام شهرهای دنیا زمان همچنان بر دو قسم است؛ ماضی بعید و مستقبلِ دور. حال ِ من تهی ست، می دانم...
گاهی فکر میکنم چرا آن جدولها را میکشیدند پشتِ جلدِ دفترهای کاهی ِ آن سالها؟ 40 برگ، 60 برگ، 100 برگ. همان جدولها که روزهای هفته را نشان میداد : شنبه، یکشنبه، دوشنبه، زنگِ اول، زنگِ دوم، زنگِ سوم... حتا جمعهها هم زنگ داشت، یادت هست؟ شاید از همان موقع تفریحِ بزرگِ زندگیِ من شده پر کردنِ زنگهای تک تکِ روزهای هفته، تا شبیهِ دخترِ خوبی شوم که همه چیزِ زندگیش معلوم است. حالا، این روزها که زنگهای جدولم بی رنگ مانده و من سرگردان از این خانه به آن خانهی جدول معطل می مانم، به این فکر می کنم که در همهی این سالها عشق توی جاده ی رفتن بود، توی جادهیی که میرسید به شهرِ حومه ای که در آن کسی از کسی خبر نداشت.
و من، حالا چهطور شده که هوس کردهام خلاصهی عاشقیت ها را جمع کنم توی همین یک متن و تماشا کنم این من ِ تازه را با تویی که آن قدر سکوت ای که انگشتهام پردههای سازت را گم میکنند؟
بعضی متنها یکهو تمام میشوند؛ درست مثلِ همین:
در تمام شهرهای دنیا زمان همچنان بر دو قسم است؛ ماضی بعید و مستقبلِ دور. حال ِ من تهی ست، می دانم...
به!
پاسخحذفکه عاشقیتهایت پر میکرد لابهلای آن روزهای دفتر را که سیاه میکنی،
و سکوتشان را میشنوی روزها را که نگاه میکنی.
شاید اگر اکنون مربع ِفلان روزت، فلان تاریخ، خالیست،
فاصلهاش با مربع بعدی...همان حال ِتهیست.
دهان ِوراج نمیداند فاصلهی دو مربع شاید
به درازی همان رفتن به شهر حومهای باید
باشد.
مرثیه تمامای ندارد.
پاسخحذفشهاب،
پاسخحذفجزء جزءِ چیزی را که نوشتی بگذاریم کنار، کلیت اش را می فهمم انگار!مرسی که خواندی. خواننده های جدیدی که نظر می گذارند محترم اند برایم خیلی! :)
جمله ی اولیه این بود:
یک روز مرثیه هایم کوتاه خواهد شد!
بعد تر بنا به تغییرِ باقی ِ نوشته، این هم تغییر کرد!
میدونی یوهو وقتی اینو نوشتی گذاشتی اینجا دیگه برداشت منه که بهش معنی میده...از دست تو خارج میشه اختیارش. توضیح میدم...دوس داری نخون، دوس داری پاک کن بقیه برداشت خودشونو بکنن.ضمنا به علایم سجاوندی دقت کنی و جملهها را جدا جدا بخوانی جزییات بیشتر معلوم میشوند.
پاسخحذفمن همین یه پست از این وبلاگو خوندم. و واقعا به! با مرثیه ها کوتاه میشن مغزم بیشتر کنار میاد.
----
از پر کردن برنامه نوشتی و آخرش داری به عاشقیهات نگاه میکنی. پس لابهلای برنامهات، انجاها که جای زنگ تفریح است عاشقیهایت پر کردهاند. و صدایشان از دور میآید. ناخودآگاه میبینیشان. سکوت اکنون (که هرجای دستهی ساز را میگیری و به هر سیمش که زخمه میزنی صامت است و پس از این سکوت حرفهایت ناگهان تمام میشود، شاید چون این همه را در گوشش خواندی که صدایش در بیاید و در نیامد) فاصلهی مربعهای برنامهی حالت را که تهی، ساکت، است پر میکند. (همه چیز گذشته و یک کورسوی امید هم مانده با مستقبل دور)
«دهانهای عشق ندیده وراجند» فاطمه. دهانهای عشق ندیده لذت راه (عشق رفتن) را هم نمیدانند.
----
بازی مغزه نوشتهی تو شده برداشت من. بازی نغز.
بی اغراق!، بیشتر از هفت بار اینجا یه سری واژه پشت هم ردیف کردم، اما هی پاک شون کردم. نتیجه ی همه ی هر بار نوشتن ها و پاک کردن هام :
پاسخحذفدلتنگی خام ...