خودشیفتگی٬ سعدی-دوستی یا پَرشِ ذهنی!؟
همین دیروز بود که استاد گفت از جلسه ی بعد خواندنِ فلان مقاله را شروع می کنیم و همین دو سه ماهِ پیش بود که در راستای خواندنِ همان مقاله ی فلان به خنده گفته بود تا حالا منطق٬ کتگوری٬ نظریه بازی ها و اتومات را قاطی کردیم با هم٬ از حالا به بعد پای ترکیبیات هم می آید وسط. و ازم پرسیده بود چقدر ترکیبیات بلدم و من با اعتماد به سوادِ ترکیبیات ِ افشین و اینکه این یک قلم را اگر لازم شد یادم می دهد سرخوش بودم و با استاد خندیدم که یک کاریش می کنیم حالا! دیروز٬ وقتی که استاد می خواست بر شنیده های ما مبنی بر اینکه مقاله چیزِ سختِ خیلی سختی ست غلبه کند٬ خندید و گفت: «مقاله ی خیلی سختی ست و از سالِ ۲۰۰۰ تا حالا تقریبا فقط ۱۰ نفر توی دنیا هستند که مقاله و اثبات را فهمیده اند! بعد از این چند هفته شما هم می شوید جزوِ همان معدود افراد! خیلی خوب و جالب است٬ نه؟».
حالا٬ ساعتِ ۲۳:۵۳ امشب٬ همین طور که مشق های کلاسِ زبانِ هلندیم نصفه نیمه مانده و احساسِ معلولیت می کنم در یادگیری و تلفظِ درستِ کلمات٬ دارم یه یادداشت های امروزم نگاه می کنم و پیشِ خودم فکر می کنم:
چند نفر از آن ۱۰ نفر موقعِ خواندنِ مقاله٬ لا به لای یادداشت هایشان٬ یک هو مثلا نوشته بودند:
گویند برو تا برود صحبتت از دل/ ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت (سعدی)
؟
؟
سعدی دوستی و تراوش ناخوداگاهیات!
پاسخحذفپیش میاد و خیلیم حال میده
توام حالشو ببر