بعضی شب ها هم این طور می شوند...
گاهی وقت ها این طور می شود دیگر... دوستی یک آلبومِ عکس از فلان شهر دنیا آپلود می کند توی فیس بوک و شما هم می بینید...عکس هایی که آدم تویشان نیست... عکس های بی زمانی که انگار فقط مکان را ثبت کرده اند... عکس هایی از جایی که روزی دیده ای...عکس هایی که تو خودت را می گذاری تویشان و حتی سرمای هواش را هم حس می کنی...موهات هم به وزشِ بادش تاب بر می دارد کمی... عکس هایی که...
۸ مرداد ِ امسال (۱۳۹۱)٬ ساعتِ ۵:۳۰ صبح٬ توی کافی شاپِ فرودگاه ِ امام خمینی٬ گوشه ی یکی از صفحات ِدفترچه ی سیاهِ کوچکم نوشتم:
[...] کاش که می شد مغز را شست از این همه تصویرِ روشنِ دور اما... تصویرهای واضحِ گُم...
حالا باز دلم می خواهد گوشه ی صفحه ای٬ جایی بنویسم:
«کاش که می شد مغز را شست!».
و می شود که نپرسی «با دل چه می کنی؟»؟
نظرات
ارسال یک نظر