حرفهایی که حرف نیست...
پیاده که از دانشگاه می آمدم خانه٬ هی پیشِ خودم فکر می کردم جوابِ ایمیلِ مریم را چه بدهم!؟ چه طور بنویسم براش که ایمیلش٬ که حرفهاش٬ در آخرین ساعاتِ یک جمعه ی سرد مثلِ آبِ روی آتش بود برای کسی که یک هو خالی شده بود انگار. چه طور بنویسم براش از خوشایندیِ جمله هاش که مثلا: [...] هر چقدر هم دور باشی هرچقدر هم رابطمون کم باشه نبینمت نخونمت نشنومت باز هم یه جا توی قلبم هست که مال توئه همونجایی که همون اول مهر 84 به نامت سند خورده یه جا تو کتگوری رفقای فراموش نشدنی تولدت مبارک فاطمه میبوسمت دو تا چپ یکی راست :* *: :* می دانی؟ جمعه ی گذشته٬ ۴ اسفند ماهِ ۱۳۹۱ تولدم بود و من نمی دانم چه ام شده بود که دوست داشتم جمعه زودتر تمام شود. یک جورهایی دوست نداشتم بلندیِ روز را که تنهایی شب اش کرده بودم. انگار کاری از دستِ ایمیل های دوستان٬ تلفن ها٬ پیام های فیس بوک و کلی ماچ و بغل و محبت که رد و بدل شده بود برنیامده باشد٬ حالم خوش نبود خیلی. می دانی؟ از آن دست آدم ها نیستم که چون زندگی را یک عذابِ عظیم می دانند ولادت چیزِ مبارکی نیست برایشان! نه! من همیشه ...