مثل كرگدني تنها
شاعري باشم انگار آبستنِ شعري نيمه جان،
يا نقاشي كه به بومهاي خالي، قلم ها و رنگ هاش خيره خيره نگاه مي كند و رمقي براي ثبتِ تصويرِ ذهنش روى سفيدي بوم ندارد.
يا حتي رياضي خواني كه تا نزديك ترين مرزها به پاسخِ مسأله نزديك شده و ديگر اميدي براي حمله ي مجدد و صبورانه به سوالش ندارد.
يا اصلا زني، زني كه دوست دارد بلند بلند بخواند:
من دفن خواهم شد،
زير آوارِ اين كلمات،
من دفن خواهم شد.
با پيش رفت اين شعر،
روح من از حرارتِ اين كلمات
از دوزخِ علامتهاي مكرر سوال
از نشانه هاي بهت و خيرگي
كه مدام تهِ هر عبارت تكرار مي شوند
و از سنگينيِ واژه ي درمانگي
خرد خواهد شد.
د ر م ا ن د ه
خواهد شد.*
يا زني كه بخواند:
شب ها،
وقتي ماه مي تابد
من روحم را بر مي دارم
سفر مي كنم به دورها
مثل كرگدني تنها
از معبد اندوه تا متن كودكي...*
مي داني؟
مثلِ زني كه مي ترسد از دوست نداشتنِ آدمها، از آدمهاي دوست نداشتني، آدمهاي...
* مصطفي مستور
نظرات
ارسال یک نظر