عشق را از عَشَقه گرفته اند انگار...
نشسته ام روی مبل و به تصویرِ خودم با موهای کوتاه توی مانیتورِ لپتاپِ روی زانوهام خیره شده ام! عادت نکردهام هنوز به موهایی که شانههایم را حتی لمس هم نمی کند. نگاه می کنم به طره های کوتاهی که پشتِ گوشم بند نمی شوند و گوشم به رادیو روغنِ حبه ی انگور است و فکرم پیشِ مشقهای مانده و حواسم پرت... حواسم پرتِ نوشته ی ناتمامِ دیشب و حرفهایی در موردِ دوستداشتن است. می دانی؟ به گمانم بهترین حرفهای دنیا را زده بود به دخترکی که گفته بود دوستش دارد. بهترین حرفهای دنیا را زده بود به دخترکی که فکر کرده بود دوست داشتن و عاشقاش شدن ممنوع است. گفته بود که دوست داشتن آسمان پرستاره ی بی انتهاییست که خیلی از آدم ها فقط تصویرش را توی مرزهای بسته و محدودِ برکه ی کوچکی که زیرِ آن قرار دارد می بینند و حواسشان به آسمانِ نامحدود نیست. گفته بوده برکه را که ببینی فقط٬ محدود و ممنوع می کنی دوست داشتن را.
و من از دیشب تا همین حالا دارم متصل فکر می کنم که آیا حواسم به آسمان هست؟!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فردانوشت:
پیام داده:
«زیبای مو کوتاه!:*»
و من دلم غنج میرود برای او و آسمانِ پر ستاره و حتی برکه ی کوچکِ محدود...
:)
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فردانوشت:
پیام داده:
«زیبای مو کوتاه!:*»
و من دلم غنج میرود برای او و آسمانِ پر ستاره و حتی برکه ی کوچکِ محدود...
:)
نظرات
ارسال یک نظر