پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۳

دو روزِ دیگر که بگذرد٬ زمستان می شود...

تصویر
از امشب٬ دو روز دیگر که بگذرد زمستان می شود. و من همچنان در انتظار ِ دل دادن به عشق بازیِ سر به هوای اولین برفِ شهر. می دانی؟ امشب برایم مهم نیست که در تمامِ هفت آسمان چه غوغایی‌ست. امشب٬ حواسم روی همین زمین ِ خاکیِ پست٬ پیشِ تمام ِ زنان و مردانی٬ تمامِ آدم‌هایی‌ست که می شناسم. دلم پیشِ تمامِ لحظه هایی‌ست که باور کردم دوست داشته‌ام٬ دوست داشته شده‌ام. پیشِ تمامِ پیاده روهای خیسِ دنیا و خنده ها و نگاه‌های خوبِ آدم‌ها! پیشِ تمامِ تصاویرِ دلپذیرِ توی کله ام! من امشب را با خیالِ برف‌های خیسِ شب‌های دیر٬ برای رنگِ  نور روی شیشه های بخار گرفته٬ به خاطرِ پرسه‌های همه ی آدم‌ها توی تمامِ خیابان ‌های دنیا دوست دارم.  من امشب را به یادِ تمامِ آدم‌های خسته ای که فراموش کرده اند زیرِ بزرگیِ این آسمانِ تنها جایی برای تنهایی نیست٬ صبح خواهم کرد… بعدنوشت: ساعتِ ۲:۱۵ نیمه شبی که قرار بود با یادِ آدم های خسته٬ با خیالِ برف‌های خیسِ شبهای دیر صبح بشود! ;) عکس تزئینی نیست٬ فقط خیلی خوشرنگ و خوش محتواست! ;)

بریده شکوایه‌ -البته در آرامشِ کامل-! ;)

می دانی؟ هر چه قدر که به ذهنم فشار می آورم می بینم که توی دو سه (بلکه بیشتر) سالِ اخیر جناب آقای الف و سرکار خانم لام ٬ مستقل از هم٬ بیشتر از هر کس و هر چیزِ‌ دیگری قابلیتِ روی اعصابِ من رفتن را داشته اند! روی اعصاب رفتنی که گاهی مثل چند وقتِ پیش منجر به بستنِ فیس بوک می شود بعد از خواندن ِ مثلا پیامی از آقای الف و حسی آن چنان ناخوشایند در من ایجاد می کند که هر گونه وسسوسه را برای بازگشاییِ صفحه ی فیس بوک در نطفه خفه می کند. یا روی اعصاب رفتنی که مثلِ همین حالا٬ بعد از شنیدن ِ حرف‌های خانوم لام٬ همین جور که شیک و مجلسی و آرام٬ پیژامه به تن٬ لم داده ام روی کاناپه و چای ِ قبل از خواب را با بیسکوییت میل می کنم٬ منجر می شود به پرسیدنِ متصل ِ «آخه چرا؟! واقعا چرا؟!» از خودم.‌  می دانی؟ یک روز باید بنویسم از آن چیزی که توی رفتارشان هست و آزارم می دهد. باید بنویسم از خطرِ رفتارهایی که باعث می شوند آدم در انزوا از خودش بپرسد:‌«آخه مردم چرا اینجورین؟!» یک روز باید بنویسم…

از تهران رفتن ها

آخرین باری که از ایران می آمدیم احساس ام این بود که «تهران شهر گُه ایست»! این را حتی یک بار که از پله های ایستگاه متروی ولیعصر بالا می رفتم بلند گفتم! همان شبی که می خواستیم برویم آنسامبل اپرای تهران و متروی ولیعصر قرار داشتیم٬ همان شبی که خانومِ کناری دیوانه ام کرد بابتِ سوال های مزخرف اش از پسربچه های فال فروشِ توی مترو.  توی سفر آخر٬ تهران به نظرم شهرِ بی-ریختی آمد که فروشنده هاش و راننده تاکسی‌هاش بی حساب و کتاب قیمت می پرانند٬ شهری که آژانس‌های هواپیماییش جوابهای سر بالا به آدم می دهند. خلاصه که تهران دفعه ی آخر تهرانی نبود که بشود دوست‌اش داشت. تهرانی بود که توی کوچه پس کوچه هاش یواشکی فکر کردیم حتی به جلو انداختن بلیط برگشت. حالا ولی٬ از هفته ی پیش که بلیط های تهران را خریده ام٬ از دیروز که سرِ میز ناهار تقویم هایمان را درآوردیم و برای استادراهنماش و همسرش برنامه ی اصفهان چیدیم٬ از چند دقیقه پیش که جواب ایمیل شایسته را دادم که نوشته بود: « چند وقت پیش یه اطلاعیه دیدم که افشین تو بهمن در آی‌پی‌ام سخنرانی داره! تو هم میای فاطمه؟! اگر اومدنی بودی خبرمون کن. » تهِ تهِ...

درخت هم که باشی :)

تصویر
می دانی؟ من انگار هیچ وقت آدمِ رفتن نبوده ام. همیشه باید می ماندم و غبطه می خوردم به حال کسانی که زندگی شان جمع می شد توی یک کوله پشتی و سبک راه می افتادند و می رفتند. من نمی توانستم اما! آدم رفتن نبودم. همیشه باید یک خروار چیز آویزان می کردم به خودم که ماندنی شوم٬ که نروم. همیشه باید پیِ جایی می گشتم برای دواندنِ ریشه هایم و مستقر شدن. انگار که درخت باشم و نیازمندِ جذبِ شیره ی حیات از خاک. انگار که درخت باشم و شاخ و برگم بخزند توی آسمان و همین‌طور که هی پخش و پلا تر می شوند٬ چیزی از من چسبیده باشد به جایی…  می دانی؟ اما درخت هم که باشی همه جا یک جور ریشه نمی دوانی. مثلا خاک که مرطوب باشد و هوا همیشه ی خدا بارانی٬ لازم نیست که زمین را بشکافی و هی در عمق فرو روی برای دو جرعه آب! خاکت که خشک باشد اما انقدر در زمین فرو می روی که کندنت و بردنت٬ که رفتنت سخت می شود. دارم فکر می کنم که پایم به خاکِ خیس نرسیده؟ که نمی شود ریشه هام را آرام بکشم بیرون از زمین و یواش گِلِشان را بتکانم و راه بیفتم بروم؟ همین طور رها؟  نمی شود؟ پاییزِ بی-خش-خش ِ این شهرِ همیشه خیس هم ...