از تهران رفتن ها
آخرین باری که از ایران می آمدیم احساس ام این بود که «تهران شهر گُه ایست»! این را حتی یک بار که از پله های ایستگاه متروی ولیعصر بالا می رفتم بلند گفتم! همان شبی که می خواستیم برویم آنسامبل اپرای تهران و متروی ولیعصر قرار داشتیم٬ همان شبی که خانومِ کناری دیوانه ام کرد بابتِ سوال های مزخرف اش از پسربچه های فال فروشِ توی مترو. توی سفر آخر٬ تهران به نظرم شهرِ بی-ریختی آمد که فروشنده هاش و راننده تاکسیهاش بی حساب و کتاب قیمت می پرانند٬ شهری که آژانسهای هواپیماییش جوابهای سر بالا به آدم می دهند. خلاصه که تهران دفعه ی آخر تهرانی نبود که بشود دوستاش داشت. تهرانی بود که توی کوچه پس کوچه هاش یواشکی فکر کردیم حتی به جلو انداختن بلیط برگشت. حالا ولی٬ از هفته ی پیش که بلیط های تهران را خریده ام٬ از دیروز که سرِ میز ناهار تقویم هایمان را درآوردیم و برای استادراهنماش و همسرش برنامه ی اصفهان چیدیم٬ از چند دقیقه پیش که جواب ایمیل شایسته را دادم که نوشته بود:
«چند وقت پیش یه اطلاعیه دیدم که افشین تو بهمن در آیپیام سخنرانی داره! تو هم میای فاطمه؟! اگر اومدنی بودی خبرمون کن.»
تهِ تهِ دلم یک طورهای خوبی ست! باز توی کله ام یک لیست بلند بالا می چینم از جاهایی که باید بروم٬ چیزهایی که باید بخرم! یک لیست طولانی از کتابها٬ کافه ها٬ بوها٬ مزه ها٬ آدم ها. و شب قبل از خواب دلم حتی یک هو برای مقنعه سر کردن تنگ می شود!
می دانی؟ صادقانهاش این است که تهران و آدم هاش جای بزرگی از دلم را گرفته اند٬
جای بزرگی که زود زود تنگ می شود.
نظرات
ارسال یک نظر