درخت هم که باشی :)
می دانی؟ من انگار هیچ وقت آدمِ رفتن نبوده ام. همیشه باید می ماندم و غبطه می خوردم به حال کسانی که زندگی شان جمع می شد توی یک کوله پشتی و سبک راه می افتادند و می رفتند. من نمی توانستم اما! آدم رفتن نبودم. همیشه باید یک خروار چیز آویزان می کردم به خودم که ماندنی شوم٬ که نروم. همیشه باید پیِ جایی می گشتم برای دواندنِ ریشه هایم و مستقر شدن. انگار که درخت باشم و نیازمندِ جذبِ شیره ی حیات از خاک. انگار که درخت باشم و شاخ و برگم بخزند توی آسمان و همینطور که هی پخش و پلا تر می شوند٬ چیزی از من چسبیده باشد به جایی…
می دانی؟ اما درخت هم که باشی همه جا یک جور ریشه نمی دوانی. مثلا خاک که مرطوب باشد و هوا همیشه ی خدا بارانی٬ لازم نیست که زمین را بشکافی و هی در عمق فرو روی برای دو جرعه آب! خاکت که خشک باشد اما انقدر در زمین فرو می روی که کندنت و بردنت٬ که رفتنت سخت می شود.
دارم فکر می کنم که پایم به خاکِ خیس نرسیده؟ که نمی شود ریشه هام را آرام بکشم بیرون از زمین و یواش گِلِشان را بتکانم و راه بیفتم بروم؟
همین طور رها؟
نمی شود؟
پاییزِ بی-خش-خش ِ این شهرِ همیشه خیس هم دارد تمام می شود زیر گام های ما...
آمستردام٬ آذر ۱۳۹۲ |
چه خوبه که برگشتی خانوم دلمون تنگ شده بود برا نوشته هات.
پاسخحذفاز fb که رفتی حداقل یه جا بذار برا دیدنت.
باز خوبه تو تونستی برا چند صباحی بری یه جای دیگه و خاکشو امتحان کنی من که هنوز نتونستم از این خاک حتی برا مدتی دل بکنم.