دل نوشته!
همین چند روز ِ پیش بود٬ جایی نوشته ی کسی را خوانده بودم که از رفیق گرمابه و گلستانش٬ از دوست چندین ساله اش نوشته بود. بعد همین طور که نوشته را می خواندم و بیشتر توصیفِ جزيیاتِ رابطه ی دوستانهشان را می دیدم بیشتر احساس می کردم که از این دوست ها ندارم! این کمبود تهِ تهِ ذهنم نشسته بود و هر از گاهی تلنگری می زد و من سعی می کردم به روی خودم نیاورم. بعد توی همین اوضاعِ تلنگر و سرکوب٬ چندبار شد که موقعِ چَت کردن و حرف زدن با آدم ها احساس کردم که بعد از دو سه جمله حال و احوال معمولی کارِ مکالمه می رسد به «خب! دیگه چه خبر؟!» و من به صورتِ غم انگیزی خودم را ناتوان احساس می کردم برای ادامه دادنِ معاشرتِ مجازی! خلاصه که این ناتوانی هم حفره ی کمبودِ دوست ِگرمابه و گلستان را عمیق تر می کرد و من هی پیشِ خودم فکر می کردم که آدم ها٬ دوست ها٬ وقتی روابطشان مجازی و فاصله ای می شود٬ وقتی که خاطراتِ مشترک نمی سازند و تجربه های مشترک نمی کنند٬ کم کم٬آرام آرام٬ حرفهای مشترکشان ته می کشد و نمی توانند معاشرت های دلپذیر کنند. احساس کردم سرنوشتِ محتومِ تمامِ مکلماتِ دوستانه شان «خب! د...