:)

از صبح که هنوز تاریک بود٬ از صبح که توی ایستگاه قطار خداحافظی کردیم و برگشتم خانه٬ از همان موقع که خورشید آرام آرام بالا آمد و از پشتِ ابرهای ضخیم٬ آسمان ِ این شهرِ همیشه خیس را یواش یواش روشن کرد٬از همان موقع می خواستم بنویسم. می خواستم یک «عاشقانه ی آرام» بنویسم. دوست داشتم از آدم هایی٬ از روزهایی بنویسم که حال ِآدم را لطیف می کنند. دلم می خواست از لطافتی که در من ساخته بود بنویسم٬ از حسِ رهایی٬ از یک آرامشِ‌ عمیق وسط برو بیای این همه اتفاقِ غیرِ قابلِ پیش بینی. دلم می خواست بنویسم از لاله های توی گلدان  و حالِ من که حتی نرم تر و لطیف‌تر از آنها بود. دوست داشتم بنویسم٬ بنویسم که توی دنیا آدم‌هایی هستند که تو را بلَدند. آدم‌هایی که وجود و حضورشان طراوتِ روزهای حیات‌ات می شود. آدم هایی که …
خواستم بنویسم از او٬
از این روزها٬
از اینکه می شود بارها عاشق اش شد٬
از اینکه صداش٬ نرمی ِ نوک ِ انگشت هاش و نگاهش  همه جای بودنم هست. خواستم بنویسم که چقدر مهربان بودنش را٬ که چقدر بودنش را دوست دارم.
از صبح خواستم بنویسم از او…
 نشد…
 از خودم نوشتم… از من...
 از «من‌»ای که با «او»
 حالش خوب است...


به افشین


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"