آدم است دیگر٬ زورش که به همه چیز نمی رسد! :)
زویی٬ دخترکِ آفیسِ کناری در می زند و می آید که شارژر موبایلم را پس بدهد. حال و احوال می کنیم و یکم غر می زنیم از کار و استرس و ددلاین و این حرفها. موقع خداحافظی می گوید یک وقتهایی بیا با هم قهوه بخوریم! بعد بلافاصله می گوید که اگر قهوه دوست نداری من از خانه چای خوب می آورم ها! می خندم: «نه! قهوه دوست دارم!»
لبخند می زند و می گوید: «خب! پس یک وقتهایی بیا من رو ببین!» و خداحافظی می کند و می رود. من٬ بر می گردم پشت میز کارم و نگاه می کنم به لیوان و قهوه ی مانده! چندوقتیست که می خواهم این لیوان را- که هدیه ی خانم لام است- سر به نیست کنم و هی مردد می شوم! نگه داشتنِ لیوان اذیتم می کند و این «اذیت شدن» هم خودش آزارِ مضاعف می رساند! می دانی؟ من٬ منِ من-ساخته٬ منای که من دوست دارم باشم «باید» ژیگولتر و شیکتر و روشنفکرتر از این حرفها باشد که وجودِ این لیوان اذیتش کند. و این «باید» و«تر»های مکرر است که همیشه من را توی رودربایستی با خودم گیر می اندازد. امروز اما فرق دارد! تصمیمم را گرفته ام! انگار که بخواهم پایان بدهم به جنگِ خودم با خودم! انگار که بخواهم رها شوم! احساس می کنم دختربچه ای پنج شش ساله شده ام! حتی نمی خواهم لیوان را بگذارم توی آشپزخانه ی موسسه! لیوان باید «نابود» شود! بله! همین قدر بچهگانه فکر می کنم! قهوه ی تهِ لیوان را سر می کشم و می گذارمش توی کیسه ی ساندویچ ظهر! به خانه که می رسم لیوان را می گذارم توی ظرف شویی! نگاهش می کنم! دختر بچه ای که شدهام به لیوان خیره شده! برایش مهم نیست که لیوان گران هست یا نه! مهم نیست قشنگ هست یا نه! مهم نخواستنش است! لیوان را نشُسته از توی سینک برمی دارم! نگاهش می کنم و به تمامِ لحظه هایی توی زندگیم فکر می کنم که زورم نرسید و حرف نزدم٬ به لحظه هایی که کم آوردم و وانمود کردم انگار نه انگار! در حیاط را باز می کنم و فکر می کنم به تمامِ بندهای خود-ساخته ای که جانم را فشار می دهد.
لیوان را رها می کنم روی سنگفرش ِ حیاط.
می شکند٬
رها می شوم…
نظرات
ارسال یک نظر