دل نوشته!
همین چند روز ِ پیش بود٬ جایی نوشته ی کسی را خوانده بودم که از رفیق گرمابه و گلستانش٬ از دوست چندین ساله اش نوشته بود. بعد همین طور که نوشته را می خواندم و بیشتر توصیفِ جزيیاتِ رابطه ی دوستانهشان را می دیدم بیشتر احساس می کردم که از این دوست ها ندارم! این کمبود تهِ تهِ ذهنم نشسته بود و هر از گاهی تلنگری می زد و من سعی می کردم به روی خودم نیاورم. بعد توی همین اوضاعِ تلنگر و سرکوب٬ چندبار شد که موقعِ چَت کردن و حرف زدن با آدم ها احساس کردم که بعد از دو سه جمله حال و احوال معمولی کارِ مکالمه می رسد به «خب! دیگه چه خبر؟!» و من به صورتِ غم انگیزی خودم را ناتوان احساس می کردم برای ادامه دادنِ معاشرتِ مجازی! خلاصه که این ناتوانی هم حفره ی کمبودِ دوست ِگرمابه و گلستان را عمیق تر می کرد و من هی پیشِ خودم فکر می کردم که آدم ها٬ دوست ها٬ وقتی روابطشان مجازی و فاصله ای می شود٬ وقتی که خاطراتِ مشترک نمی سازند و تجربه های مشترک نمی کنند٬ کم کم٬آرام آرام٬ حرفهای مشترکشان ته می کشد و نمی توانند معاشرت های دلپذیر کنند. احساس کردم سرنوشتِ محتومِ تمامِ مکلماتِ دوستانه شان «خب! دیگه چه خبر؟!»ِ بعد از احوالپرسیست!
این فکر و خیال ها اما یواش یواش داشت زیر لایه های روزمره ی زندگی دفن می شد که رفیقِ قدیمیِ عزیزی آمد خانه ام! کسی که آمد و با حضورش یادم انداخت که دوستِ گرمابه و گلستان داشتن چه جوریست. کسی که حرف زدن باهاش پر بود از یک دنیا خاطره و شناخت. کسی که پا به پای تو می آمد به هفت هشت سال ِ پیش و با تو می شد که برود با سالها بعد! کسی که روزهای زیادی را با تو زندگی کرده بود و کنارت عاشق شده بود٬گریه کرده بود٬تجربه کرده بود و بزرگ شده بود. کسی که بعد از سه چهار سال دوری و رابطه ی مجازی٬ هنوز هم دوست گرمابه و گلستان بود٬ هنوز هم رفیقی بود که می شد باهاش ساعت ها حرف زد و به «خب! دیگه چه خبر؟!» نرسید…
می دانی؟ دیشب به صورت ِ خیلی هیجان انگیز و دلپذیری دوزاریم افتاد و فهمیدم که آدم اگر دوست داشته باشد حرف بزند٬ اگرخوشحال باشد از معاشرت٬ همین طور حرف می زند٬ متصل٬ فارغ از دوری و فاصله و هزار تا تجربه ی مشترکِ نداشته! :)
این فکر و خیال ها اما یواش یواش داشت زیر لایه های روزمره ی زندگی دفن می شد که رفیقِ قدیمیِ عزیزی آمد خانه ام! کسی که آمد و با حضورش یادم انداخت که دوستِ گرمابه و گلستان داشتن چه جوریست. کسی که حرف زدن باهاش پر بود از یک دنیا خاطره و شناخت. کسی که پا به پای تو می آمد به هفت هشت سال ِ پیش و با تو می شد که برود با سالها بعد! کسی که روزهای زیادی را با تو زندگی کرده بود و کنارت عاشق شده بود٬گریه کرده بود٬تجربه کرده بود و بزرگ شده بود. کسی که بعد از سه چهار سال دوری و رابطه ی مجازی٬ هنوز هم دوست گرمابه و گلستان بود٬ هنوز هم رفیقی بود که می شد باهاش ساعت ها حرف زد و به «خب! دیگه چه خبر؟!» نرسید…
می دانی؟ دیشب به صورت ِ خیلی هیجان انگیز و دلپذیری دوزاریم افتاد و فهمیدم که آدم اگر دوست داشته باشد حرف بزند٬ اگرخوشحال باشد از معاشرت٬ همین طور حرف می زند٬ متصل٬ فارغ از دوری و فاصله و هزار تا تجربه ی مشترکِ نداشته! :)
عزیز دل دوست داشتنی من :* شرمنده از این که اینقدر دیر و در خونه ی خودت و پای لپ تاپ خودت ... :پی
پاسخحذفآآآآخ که چقدر موافقم با تک تک عبارت ها و احساس پشت شون. گواه این هم نظری م هم همون جمله ی همیشگی م ه: که اگه تنها حکمت اومدن م به این سرزمین گل ها ... >:)<
:* :)
حذف