از پوشهي پیشنویسها٬ از خاکخوردهها
سال اولی که از ایران آمده بودم فرنگ سال عجیب و تاثیرگذاری بود برام در جهت خودشناسی . آن اوایل گیرافتاده بودم بین نشستن یا ننشتن زیر چتر فمینیسم و گیاهخواری و امثالهم . از اینکه انقدر مترقی نبودم که از پیروزی تیم ملی والیبال و اسکار ( اول ) فرهادی اشکم در میامد اذیت می شدم . احساس می کردم این احساسات٬ این دلبستگی به آن مرزِ گربه ای شکل با دغدغه های جدیدم از مهاجرت و مهاجر و ملیگرایی و نژادپرستی سازگار نیست . اینکه سیل و زلزله ایران بیشتر از سونامی در فلان کشور آسیای جنوب شرقی هراسان و آشفته ام می کرد٬ عمیقا ذهنم را مشغول کرده بود . بعد یادم نیست چی شد٬ احتمالا جرقه اش موقع دیدن فیلم های « داستان عامهپسند ( پالپ فیکشن) » و « نیمه شب در پاریس » زده شد . فیلم اول را بعد از اینکه در آمستردام مستقر شدم دیدم و دومی را بعد از سفر پاریس . احساس می کردم که چقدر می فهمم عجیب بودن عادت « سیب زمینی سرخ کرده...