غمگینم...

ساعت هشت و نیم دیشب٬ صفحه ی گوشیم به تلنگر پیامی روشن شد. نوشته بود:

«خیلی خطرناکید شماها»

نمی دانم چرا وسط خیابان هق هق زدم زیر گریه! انگار که زمختیِ «خ»ها  و تیزی «ااف»ها فرو رفته باشد در چشمم! از دیشب٬ پنجاه تا دفاعیه و جوابیه تنظیم کردم توی ذهنم که بنویسم براش و هر بار منصرف شدم که:

تُف به هر چه ما و شماست٬
 که همیشه٬
 تهِ ته‌ش٬ 
یک «من»ِ نیم‌بندِ کم‌جانِ بی‌رمقِ‌ کم‌امید باقی می ماند...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"