در سال ۱۹۴۷٬ بعد از پایان جنگ جهانی دوم٬ چهار کشور اصلی پیروز شده: شوروری٬ انگلیس٬ فرانسه و آمریکا تصمیم به تقسیم کشور شکست خورده ی آلمان گرفتند و از آنجا که برلین اهمیت خاصی داشت٬با وجود قرار گرفتنش در منطقه ی تحت نفوذ شوروری٬ بین هر چهار کشور تقسیم شد. قسمت شرقی تحت کنترل شوروی بود و قسمت غربی توسط آمریکا٬ انگلیس و فرانسه٬ به صورت مشترک اداره می شد. در ۷ اکتبر ۱۹۴۹ اتحاد جماهیر شوروری در بخش تحت کنترل خودش حکومت کمونیستی روی کار آورد و با بد شدن شرایط اقتصادی (و بعدها جنگ سرد و کشمکش بین شوروی و دولت های غربی )٬ مهاجرت از آلمان شرقی به آلمان غربی (از طریق برلین شرقی به برلین غربی) زیاد شد. طی سالهای ۱۹۴۹-۱۹۶۱ حدود ۵ میلیون نفر از طریق برلین غربی وارد خاک آلمان غربی شدند و این مهاجرت تا جایی شدت گرفت که در ۶ ماه اول سال ۱۹۶۱٬ روزانه حدود ۲۰۰۰ نفر به آلمان غربی پناهنده می شدند.
در روز یکشنبه٬ ۱۳ آکوست ۱۹۶۱٬ نیروهای نظامی المان شرقی٬ یک دفعه و شتابان مرزها را بستند و شروع به ساختن دیواری بین برلین شرقی و غربی کردند. مرزها به قدری سریع بسته شد که خیلی از خانواده هایی که در قسمت های مختلف شهر برلین زندگی و کار می کردند برای ۲۸ سال از هم جدا افتادند. دیوار به طول ۱۵۵ کیلومتر دور برلین غربی کشیده شد و آن را به شکل شهری محصور در آلمان شرقی درآورد. گذرگاه ها بسته شدند٬ برنامه ی رفت و آمد وسایل نقلیه عمومی تغییر کرد٬ خطوط راه آهن و مترو بین دو طرف متوقف شد و ارتباط تلفنی این دو بخش قطع گردید. در روزهای بعد٬ مقامات آلمان شرقی در مقابل تمام پنجره ها و درهای ساختمان هایی که در خط حايل واقع بودند دیوار کشید...
در سال های ۱۹۶۱-۱۹۸۹ صد و بیست و پنج نفر موقع فرار از برلین شرقی به غربی کشته شدند و طی این سالها حدود ۵۰۰۰ نفر فرار موفقیت آمیز (قصه هایی شنیدنی و خواندنی) داشتند.
در اکتبر سال ۱۹۸۹٬ با بهبود روابط شرق و غرب٬ دولت جدید آلمان شرقی تصمیم گرفت به مردم برلین شرقی اجازه دهد برای ورود به برلین غربی درخواست ویزا کنند. هزاران نفر از مردم به نقاط تعیین شده هجوم بردند و ...
نهایتا در نوامبر همان سال همه ی مرزها باز شد و دیوار به تدریج خراب شد.
حالا٬ امروز٬ بعد از حدود ۵۰ سال از روزی که کلید ساخت ِ دیوار خورده شد٬ تکه های بازمانده از دیوار برلین٬ در بسته بندی های قشنگ و دلفریب به عنوات سوغات این شهر فروخته می شود. من آن روزهای ۵۰ سال پیش شهر را ندیده ام اما٬ از وقتی که فهمیده ام که فلان ایستگاه مترو یکی از نقاط مرزیِ اخذ ویزا بوده٬ هر بار که گذرم بهش میافتد مرغ خیالم پرواز می کند و آدمهایی را می نشاند در ذهنم که با یک دنیا امید و نگرانی منتظر تحویل مدارکشان هستند. آشنایانشان٬ دوستانشان را آن طرف دیوار تصور می کنم حتی... یا هر وقت که گذرمان به بخش های شرقی شهر میافتد٬ به آن ساختمانها و مجتمعهای یادگار دولت کمونیستی٬ به خیابانی که اسمش کارل مارکس است٬ احساس می کنم پرت می شویم در تاریخ و گاهی زبریِ سیمانِ ترمیم شده ی ساختمانی٬حواسم را می برد پیِ قصه ی غصه ی آدمهایی که تاب نیاوردند و رفتند و جان دادند پای دیوار...
آمستردام هم برام همین طور بود. یک جور رابطه ی «تَن٬ شهر٬ تاریخ». دیدن٬ راه رفتن٬ لمس کردن. آمستردام برام کانال و سبزی و آسیاب بادی نبود فقط٬جانِ آمستردام برام موقعیتِ جغرافیایی ردلایت بود نسبت به کلیسای قدیمی ِمرکز شهر و مجسمه یِ روسپیای نزدیکی کلیسا که زیرش نوشته:
"Respect sex workers all over the world"
قدیمترها خوانده بودم که یک دورهای قاچاق زنان جوان از اروپای شرقی به آمستردام زیاد می شود و دولت برای کنترل این مساله تصمیم می گیرد تعدادی از روسپی خانه های شهر را ببندد و اتفاقا یکی از معروف ترین ها و بزرگترین ها در این جریان تعطیل می شود. بعد تعدادی از روسپیها شکایت می کنند که این راه حلِ مساله نیست و بسته شدنِ محل های قانونی باعث رونق مکان های مخفی و غیرقانونی می شود و حقوق قانونی روسپیها و هزینه های بهداشت و درمان آنها از بین می رود و نهایت نهایتش آنها هستند که آسیب می بینند. انگار خوانده بودم که مجسمه ی زن روسپی کنار در و مجسمه ی برنجی دیگری که دستیست روی سینههای یک زن٬ به این جنبش روسپیها ربط داشته...
اینها را چرا گفتم؟
که از تهران بگویم. از تهران که پس از ۸۸ فرق کرد برام. که بعد از ۸۸ ولیعصر و فردوسی و انقلاب توفیر کردند. ۸۸ رابطه ی من و تهران را رابطه ی «تن٬ شهر٬ تاریخ» کرد. تاریخی که خیال و قصه و تصویر و تصور نبود٬ تاریخی که خودِ خودِ من بود انگار. امروز٬ وقتی پسزمینه ی صداش پای تلفن صدای سرود خواندنِ مردم می آمد در آزادی٬وقتی که زنده تصویر آدمها و هیجان جمعیت را دنبال می کردم٬ احساس کردم این شهر چقدر شهر من است ... و بله٬ پیشاپیش عذرخواهی می کنم که آنقدر «مترقی» نیستم که جوگیر نشوم (!)٬ من حتی بابتِ شور و امیدِ مردمی که در سالن بودند٬ اشک ریختم...
نظرات
ارسال یک نظر