چون یکشنبهی غمگین و سنگینیست و این دو را صدبار فرو کردم توی گوش همهی پروانههایی که توی تاریکیِ دلم گیر افتادهاند.
پستها
نمایش پستها از 2020
من بی می ناب زیستن نتوانم.
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
شما فکر میکنید پیشِ خودتان که مثلا شبِ پاییزیِ نرمِ سرزمین شمالیست. که بازیای که توزیع کردید و دیتاساینتیستش بودید نظرات فوقالعاهای از صاحب نظران و بازیکنها گرفته. که کلی رکورد را زدهاید توی این دو سه روزِ خیلی پرکار . و حالا با شمع و موزیک و مجله موردِ نظرتان که پستچی دیروز رسانده به دستان بساط نرمی را بر پا کردهاید با نوشیدنیِ موردِ علاقهتان. طبقِ معمول اول صفحهی داستان مجله را باز میکنید به خواندن. موزیکِ ناشناسی پخش میشود. «او»، وسطِ ترانه از آن سر اتاق پای بازی میپرسد: «میدونی شاعر این شعر که یارو میخونه کیه؟» و شما بی توجه و به خطا پاسخ می دهید که مولوی؟ بعد «او» میخندد. بازیش را پاز میکند و با لیوان نوشیدنشین میآید مینشید کنار شما روی مبل و میگوید: شاعر گفته: کاش از پی صدهزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی و اضافه می کند مولانا که گفتی منتها سروده: مرغ باغ ملکوتم، نیام از عالم خاک. شما؟ اطلاعاتتان از شعر فارسی را توی معزِ نیمه روشنتان جمع میکنید و اضافه میکنید: خیام؟ -چون که خیام ...
به بهانهی ایمیل ثبتنام درکنفرانس
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
وضعیت ایدهها و نظرهام انقدر گاهی خلافِ جریانهای شیک و به روزِ اینوقتهاست که عموما خفه میشوم و نظر نمیدهم. خیال میکنم پسِ هر نقدی به این رفتارهای شیک و قشنگِ آدمها در جواب خواهم شنید که «حالا چون میخوای فرق داشته باشی گند نزن به فلان چیز.» مساله منتها حکایتِ دیده شدن بابتِ توفیرِ نظر نیست. من٬ قطعا اولین و تنها آدمی نیستم که مثلا راجع به فلان موضوع فلان طور فکر میکنم. مساله این است که آدمها وقتی توی اکثریتاند٬ یا زیرِ نورِ فلاشهای تمجید و طمطراق٬ عموما پیامبر میشوند. مساله این است که پتانسیلِ عجیبی انگار توی بشر نهفته است برای مذهبسازی از هر چیز. یکبار از آخرین دفعاتی که بحث کردم راجع به وضعیتِ زنان در آکادمی با کسی که mainstream feminist به حساب میامد٬ گفتم این نگاه به توانمندسازی زنان یکم زیادی امپریالیستیست. منِ تنها هم نیستم٬ توی دنیا کلی نقد هست به این نوع فمینیسم و کلا روشهای اینشکلی. به قیممآبی از هر نوع٬ نه حالا لزوما چپاندنِ فمینیسمِ سفید جای فمینیسم٬ یا فمینیسمِ جهانِ اول جای فمینیسم. بله٬قطعا٬ خود مساله و تاریخچهاش٬ روشهای ممکن و همهچیز ...
از شبها
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
صفحه ی پیامهای توییتر را باز کردم که برای کسی بنویسم: «توی ویکیپدیای انگلیسیِ فلانی دنبالِ چیزی میگشتم که دیدم بعضی چیزها آشنا به نظر میآیند. طول کشید تا دوزاریم افتاد که توی صفحهی تو دیدمشان٬ و خوشحال شدم.» بعد چشمم افتاد به پیام یک سال قبل. نوشته بود که بعد از دیدنِ انگشتری دستِ دوستش -که شبیهِ انگشترِ دهسالِ پیشِ من بوده- با محبت گفته که: «فاطمه سیفان». و دوستش هم که مرا دورادور میشناخته پاسخ داده که «آفرین». دارم پیامهای قدیم را می خوانم که نوشتهی تازهاش میرسد: «سلام٬ فاطمهی خیلی لطیف» جوابِ باقیِ پیامِ تازهاش را میدهم و در ادامهی قلب سبز و شبدرِ چهاربرگش یک قلب و پروانهی آبی تایپ می کنم. بعد فکر میکنم که از لذتبخشترین لحظاتِ هستی برام لحظاتیست که آدمها یادم میکنند به خوبی٬ به خوشی٬ به لطافت و نرمی. جوابِ قلب و پروانهی آبی تایپ میکند: «جــان.» من؟ زل میزنم به جیم که کشآمده در جــان٬ بعد٬ نرم و آرام٬ رهسپارِ شب میشوم. سربازِ خواب.
موجز
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
استادِ کلاسِ نویسندگی تهِ تکلیفِ جلسهی قبل تشویقم کرده و گفته نوشتن را بلدم انگار. نوشته که استعداد و تخیل و فرمِ نوشتنم خوب است٬ منتها زیادی موجز مینویسم. نوشته اعتماد به نفسِ قصهگویی ندارم هنوز اگرچه که تسلطم به فرم و زبان خوب است. بعد من حالا٬ وسطهای داستانِ بلندِ احمدرضا احمدی٬ موقعِ خواندنِ جزییاتِ آدمها و نوشتهها و قصههاشان روی دیوار کافه٬ فکر میکنم که مسالهی من با نوشتن فقط اعتماد به نفسِ قصهپردازی نیست. من انگار که همیشهی خدا یک «که چی؟!»ِ بزرگِ غیرِ قابلِ انکار توی ذهنم دارم برای هرچیز. برای هر جمله٬ هر اتفاق٬ هر آدم. یک «که چی؟!»ِ بزرگ که تمام قد جلوی انگشتها و حتی مغزم و خیالپردازی و قصهساختن میایستد.
این را برای جایی نوشته بودم٬ بعد از صدسال با حد و حدود معینِ تعدادِ واژه.
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
شبهای روشنِ ویسکونتی ( ۱۹۵۷ ) به زعمِ خیلیها شاهکارِ سینمای اقتباسیست و برای شخصِ من اثری لذتبخشتر از خودِ داستانِ داستایوفسکی . فیلم به لحاظِ بصری تجربهی دلانگیزیست : زیباییِ خیرهکنندهی کوچه پسکوچههای بارانخوردهی لیوورنو که در تصویرِ سیاه و سفیدِ دوربینهای آنقدر ابتدایی هم شهید نشده٬ چشمانِ براق و پر از شورِ ناتالیا ( ماریا شل ) و قد و قامتِ ماریو ( مارچلو ماسترویانی ). از آن فیلمهاست که میشود شبی از شبهای آخرالزمانیِ این ایام بنشینی به تماشاش و بی آنکه نگرانِ عقب افتادن از زیرنویسِ انگلیسی باشی لذت ببری . مثلِ من که دو سه شبِ پیش جملههای پیشین را تجربه کردم . شام ایتالیاییِ سبکی داشتیم و نزدیک حاضر شدنِ غذا رفتیم سراغِ لیست فیلمهایی که قرار شده تماشا کنیم . دنبالِ فیلم نرم و آرامی بودیم که یک لقمه نان را زهرِ جان و دل و دماغمان نکند و هم که آرامش و نرمیش زیادی گوشههای فرهیختگی و ادا اصولمان را لبپر نکند . ف...
از روزهایی که «گرفتهاست حوادث جهان مکان را»
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
مستندِ دیدنیِ «سفر من به ایتالیا»ي اسکورسیزی صحنهای دارد راجعبه شروعِ پخش فیلمهای ایتالیایی با زیرنویس انگلیسی در یکی از کانالهای تلویزیونی آمریکا٫ جمعهشبها٬ گمانم اواخرِ دههی ۴۰ میلادی٬ سالهای ابتدایی بعد از پایانِ جنگِ جهانیِ دوم. اسکورسیزی عکسهایی از پدربزرگ و مادربزرگش را نشان میدهد و روایت میکند تاثیر تصاویرِ این فیلمها را٬ روی زن و مردی که دههها قبل از سیسیل مهاجرت کرده بودند به آمریکا. احساسِ رهایی و خلاصی از وضعِ نشسته توی قاب تلویزیون و درهمتنیدگیش با عذابِ وجدان٬ اشک و احساسِ گناه... وسطِ این توصیفات و لابهلای صدای اسکورسیزی٫ خیام توی گوشِ من زمزمه میکرد: جان عزمِ رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چه کنم؟ خانه فرو میآید.
از روزها
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
جلسهی نه و نیمِ صبح را آنلاین برگزار کردیم. لپتاپ را گذاشتم گوشهی میز و لیوانهای نشستهی دیشب را از گوشه کنار خانه جمعکردم و چیدم توی ماشین ظرفشویی. ایمیل زدم به کارگردان و تهیهکنندهی بازیای که آخر ماه پخش میشود. برای کامیلا و آنابِل نوشتم که ویپیانم برای فلان دسترسی کار نمیکند و لطفا نگاهی بهش بیاندازند که توی چندهفتهی پیشِ رو که قرار به کار از خانه است معطل نمانم. بعد ایمیل زدم به شرکتِ نظافتِ خانه. با کمی اندوه نوشتم لطفا با توجه به وضعیتِ فعلی قرارِ تمیزکاریِ هفتهی بعدِ خانه را کنسل کنند. قبلا بهشان گفته بودم که هفتهی بعد پنجشنبه بیایند و نه جمعه که عید است. گفته بودم به جز تمیزکاری معمول اینبار پنجرهها و فِرِ گاز را هم بسابند برای سالِ نو. روکشِ کوسنها را عوض میکنم. یکم کار. شمعِ چوبِ صندل روشن میکنم. به ایمیل اِستِفی نگاه میکنم. نوشته برای قرارِ اسکایپیِ پنجشنبهی آینده فکر کنیم به ناشرهای احتمالیِ کتاب. هیجانزده میشوم. پروژهی غیرکاریِ جذابی مرتبط با دغدغههای این سالها و ماهها. چندساعتی بینِ لپتاپِ شرکت و کارهای انگار همیشهماندهی لپ...
آیا خواب مرا ندیدی؟
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
- چند ماه دیگر میشود ده سال که اینجا و نوشتههایش هست. گاهی آدمها میآیند و سرمیزنند به پستهای خیلی قدیمی و بهانه میشوند که من هم بخوانمشان از نو و ببینم که گاهی چه خوب و دقیق نوشتهام از احوالی. گاهی فکر کنم چه توفیر کرده موضعم راجع به فلان موضوع. و بیشتر و کلیتر اما فکر کنم که توی این سالها٬ چه قدر از لبههای احتیاط و زیست و رفتار و کردارِ مطمین و برنامهریزی شده٬ دور شدهام به سمتِ تجربهگری. تغییری که توی اینسالها٫ مخصوصا دو سالِ اخیر٬ آنقدر نرم و یواش و بیگوشهي ظاهری و بیرونی اتفاق افتاد که خیلی از اطرافیان نزدیکم هم متوجهش نشدند. گاهی فکر میکنم که کاش از آن گوشههای درونی٬ از آن تیزیهای حالا نرم و صیقلخوردهی تجربههای جدید بیشتر نوشته بودم... - وسطِ بحث و حرفِ سرخوش راجع به روابطِ انسانی٬ برای دوستی در جفرافیای خیلی دور نوشتم که به زعمِ من «لاس زدن» و «جلوهگری» برای نوعِ بشر حیاتیست. براش نوشتم که من خوشبختانه دوتا رفیق دارم که می شود به بهانهی ترکِ دیوار٬ بی فکر و خیالِ اضافه٬ بابِ لاس را پیششان باز کرد و حرف زد و ناامید ...
«وَإِنَّ لِلَّذِينَ ظَلَمُوا عَذَابًا دُونَ ذَلِكَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ»
- دریافت پیوند
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها