پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۰

صفهای طولانی ِ تاکسی

اینجا دخترکان دو دسته اند انگار: گروه ِ اول آن ها که دماغشان عمل شده است. گروه ِ دوم آنها که با دوست پسرشان در مورد ِ عمل ِ دماغ ِ گروه ِ اول حرف می زنند. و برشت که خوانده می شود: اگر تا ابد می ماندیم هر چه هست دگرگون می گشت. از آنجا که جاودان نیستیم چه بسا چیزها که دست نخورده می مانند. و ما که باز، مثل ِ بیشتر ِ اوقات، بی محتوای موضوعی، عضو ِ دسته ی چهارم می شویم.

نفسی که معطل می مانَد

شیشه را پایین می کشم و فکر می کنم این روزها بیشتر از همیشه به این نتیجه رسیده ام که "ریاضی خواندن" و "منطق کار کردن" دقیقا همان کاریست که من می بایست می کردم. من شیفته ی ریاضیاتم و لذت ِ ریاضی خواندن پایدار ترین لذتی بوده که تا به حال تجربه اش کردم. دارم فکر می کنم. به اینکه آهنگ های سی دی ِ فرشته را چقدر دوست دارم. چراغ قرمز می شود و من هوس ِ بی-هوازی-بازی کردن می کنم: نفَست را حبس می کنی و سعی می کنی تا سبز شدن ِ چراغ به زندگی ِ عادیت ادامه بدهی. مریم، بهت گفته ام که من چقدر ترانه ی سارا ی Bob Dylan را دوست دارم، نه؟ چراغ قرمز است... روزبهان، گِل بگیرند در ِ این روزگار را که من دو ساعت وقت ِ خالی ِ مشترک با تو پیدا نمی کنم که حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم و بشنوی و بشنوی و سیگار بکشی و باز بشنوی و بعد سه چهار تا کلمه ی دور از انتظارم بپرانی و من غافلگیر شده بخندم. چراغ قرمز است... سمیه، اگر بدانی تلفن ِ چند روز ِ پیشت چقدر خوشحالم کرد. روزی که رفتی به بلاد ِ استکبار (!) احساس می کردم دنیا چقدر بزرگ شده. حالا ولی، دوباره فکر می کنم دنیا جای کوچکی ست برای ما...
مرا حسی ست کهنه کهنه تر از دردهای زمین کهنه تر حتی، از قدمت ِ زمان رهایش می کنم، نمی رود انگار که عادت کرده باشد به بودن انگار که تا دور دست ها چیزِ دیگری   نباشد جز سایه ی مترسکی که به بی خیالی ِ من، پوزخند می زند جز آدمی بی خیال که او هم   وسعت ِ خیال ِ مرا به بازی گرفته است هی غریبه! از دیروز تا امروز دیوارها چقدر بلند شده اند! 

تمام

ارزش ِ آدم ها به حرفهای نگفته شان نیست. ارزش ِ آدم ها به حرف هاییست که بی ترس به زبان می آورند... اصلا ارزش ِ آدم ها هیچ ربطی به حرف های گفته و ناگفته شان ندارد: صبح: کسی چیزی نمی گوید ظهر: یک نفر خوشحال است بعد: یک نفر گریه می کند

پ.ن. روح ِ بلند و پر فتوح ِ من درازتر شده...

رکود، انگار بخشی از زندگی می شود و به آرامیِ لغزيدنِ قطراتِ بخارِ آب روی شيشه، در تو نفوذ مي کند وبه شکلِ عادت در می آيد.عشق را هم در وجودت سرکوب مي کند... هی غريبه!چقدر ملال آور است وقتی که هيچ کاسه ای زير نيم کاسه نيست. بعد نوشت: این نوشته فاقد ِ هر گونه ارزش ِ وصف ِ حالی می باشد! به جز خط ِ آخر البته! :دی

ساعت از یازده گذشته...

گاهی وقت ها یک عالمه غُر می آید سراغ ِ آدم و نمی فهمی چه می شود که بیانشان می کنی. نمی دانم از آخرین پستی که نوشتم و در آن یک خروار شِکوه و شکایت بار ِ گوش هایتان که نه، نثار ِ چشمهاتان کردم چقدر گذشته. احتمالا زمان ِ زیادی نمی گذرد. که اگر می گذشت هم فرق ِ چندانی نمی کرد، چرا که معنیش این نبود که من کم غُرم گرفته. احتمالا دلیلش حال و حوصله نداشتن و ننوشتن و یا شاید کار ِ زیاد و کمبود ِ وقت بوده. حالا باز شکوه گر شدم.   شکایت ِ این روزهایم از استرسی ست که نوع ِ نگاه ِ خودم به زندگانی و توقعاتم از آن مرا دچارش کرده. استرسی که اینرسی ِ اولیه ای شده برای شروع ِ فعالیت و دارد پوست ِ من را ذره ذره می کنَد. تقصیر ِ خودم هم هست. از بس که محتاطم. از بس که به هر چند راهی می رسم از ترس ِ عقب ماندن و با در نظر گرفتن ِ تمام ِ احتمالات ِ نادر ِ ناگوار مجبور می شوم حداقل دو راه را انتخاب کنم که مبادا یکی یک طوریش بشود. حالا هم وضع همین طور شده! مثلا من می دانم از این دو راهی که پیش ِ رویم هست یکی را نمی خواهم و دیگری هم ورود به عرصه اش فقط با خواستن ِ من میسر نمی شود. کلی اما و اگر دارد و ... حا...

بی عنوانی که می شود عنوان! ;)

معلم، توی آن كلاس ِ چهاردرپنج، برای‌مان كاغذ‌رنگیِ برّاق می‌آورْد با قیچی و چسب و پولك و منجوق و دکمه و كاموا و مقوّا، و می‌گفت برويم و از روی زمین پوسته‌ی مرده‌ی درخت و برگ و پاكتِ مچاله‌ی ‌سیگار و پوستِ لیس‌زده‌شده‌ی پسته و دانه‌ی پرنده جمع كنيم و بیاوريم و عجیب‌ترین كولاژِ دنیا را درست كنيم. هر كس عجیب‌ترین "عجیب‌ترین كولاژِ دنیا" را درست می‌كرد، جایزه‌اش یك بسته "دومینو" بود، و قرار می‌شد وقتی چیدنِ مهره‌های‌اش تمام شد، خودش به مهره‌ی اوّلی ضربه بزند. زیاد مهم نبود عجیب‌ترین كولاژِ عجیب دنیا را كی می‌ساخت؛ بی ‌برو‌برگرد یك‌روز‌در‌میان آستینِ گشادِ مانتوی یكی از دو‌قلوهای بی‌خيال ِ كلاس درست در یكی از آخرین لحظه‌ها به يكی از آخرين مهره‌ها می‌ساييد و صدای تَتَتَتق‌های ملایمِ سقوطِ موزون ِ‌ تن ِ مهره‌های سبك روی هم به ردیف، توی آه‌ها و فریاد‌های اعتراض‌آمیزمان گم می‌شد. دست‌ام را بيشتر توی جيبِ مانتو ام می‌فشارم و فكر می‌كنم دلخوری‌مان از دوقلو‌ها كه از همدیگر دفاع هم می‌كردند، به همان سرعتی ناپدید می‌شد كه ردّ عطرِ تلخ و سرد ِ آشنای مردی كه همین الآن به‌ام تنه زد...

دروغ چرا؟

اپیزود ِ اول: آن‌گاه در بلندي‌ها، تكرارِ بوده‌ها و مانده‌ها، نقش‌هاي بي‌هوده، بادهاي آواره. اپیزود ِ دوم: آن‌گاه نزديك‌تر، دست‌هاي پينه بسته، سايه‌هاي فراموش شده، قصه‌هاي ناتمام. پ.ن. به آمارانتا گفت: «مي‌بيني چه‌قدر ساده است؟ مي‌گويد: دارد به خاطر عشق من مي‌ميرد، انگار من قولنج مزمن‌ام.» وقتي فرمانده‌ي جوان را نزديك پنجره‌ي او مرده يافتند، عقيده‌ي رمديوس خوشگله نسبت به گفته‌ي خود اش راسخ‌تر شد. گفت: «ديديد چه‌قدر ساده لوح بود!» گارسيا ماركز – صد سال تنهايي

شب یا روز؟ تفاوتی هم مگر هست؟

   شب خواب... خواب عشوه می فروشد. پلک هام را که می بندم می دود پشت ِ دیوارها. دور می شود. دورتر حتی از دیوار ها. می دود و گم می شود. می دود و گم می شوم. گم می شوم در شب هایی که خوابم گریزان است. شب صدا... Ennio Morricone Era Eleni Karaidrou شب خواب... ماه... سر ِ رشته ی خواب از سر انگشت ِ پلک هام در رفته. نه برای اولین بار. بی خوابی، کم خوابی، سبک خوابی عادی شده انگار. چند بار به نور ِ ماه ِ کاملی که در آسمان ارتفاع گرفته از خواب بیدار شده باشم خوب است؟ چند بار مورچه ای را که راه رفتنش روی آستینم از خواب بیدارم کرده گذاشته باشم پایین و او دوباره راهی به بالای تخت جسته باشد خوب است؟ شب کتاب ... " آیا بیماری که امشب مرده بود، او هم وارد ِ صحنه، وارد ِ بازی شده بود؟ آیا در وجود ِ او هم این قابلیت بود که به طور ِ مستقل امواجی نظیر ِ امواجی که از وجود ِ بیمار ِ پیشین ام ساطع می شد ساطع کند؟ یا محرومیت ِ سالیان ِ متمادی ِ من از نشئه گی ِ عاطفی بود که راه می گشود و در استیصال اش، با توسل به توهمات، از "عقل ِ محیطی...