ساعت از یازده گذشته...

گاهی وقت ها یک عالمه غُر می آید سراغ ِ آدم و نمی فهمی چه می شود که بیانشان می کنی. نمی دانم از آخرین پستی که نوشتم و در آن یک خروار شِکوه و شکایت بار ِ گوش هایتان که نه، نثار ِ چشمهاتان کردم چقدر گذشته. احتمالا زمان ِ زیادی نمی گذرد. که اگر می گذشت هم فرق ِ چندانی نمی کرد، چرا که معنیش این نبود که من کم غُرم گرفته. احتمالا دلیلش حال و حوصله نداشتن و ننوشتن و یا شاید کار ِ زیاد و کمبود ِ وقت بوده. حالا باز شکوه گر شدم.  شکایت ِ این روزهایم از استرسی ست که نوع ِ نگاه ِ خودم به زندگانی و توقعاتم از آن مرا دچارش کرده. استرسی که اینرسی ِ اولیه ای شده برای شروع ِ فعالیت و دارد پوست ِ من را ذره ذره می کنَد. تقصیر ِ خودم هم هست. از بس که محتاطم. از بس که به هر چند راهی می رسم از ترس ِ عقب ماندن و با در نظر گرفتن ِ تمام ِ احتمالات ِ نادر ِ ناگوار مجبور می شوم حداقل دو راه را انتخاب کنم که مبادا یکی یک طوریش بشود. حالا هم وضع همین طور شده! مثلا من می دانم از این دو راهی که پیش ِ رویم هست یکی را نمی خواهم و دیگری هم ورود به عرصه اش فقط با خواستن ِ من میسر نمی شود. کلی اما و اگر دارد و ... حالا بنا به همان احتیاط ِ لعنتی و توقع ِ مزخرف ِ من از خودم، نه تنها قدم در راه ِ دوم می گذارم، که حتی مسیر ِ اول را هم تا جای زیادی پیش می روم! که چی بشود؟ که نکند همه ی آن احتمالا تِ پیچیده و ویژگی های مسیر ِ دوم حضورم را در آن میسر نکند و یا به تاخیر بیاندازد. شاید فکر کنی آدم ِ جاه طلبی هستم! اما نیستم! باور کن! شاید فکر کنی ترسویم. احتمالا هستم. منتها جنس ِ این ترس ها با جنس ِ ترس از سوسک فرق می کند. که کاش من هم مثل ِ بیشتر خانم ها از سوسک می ترسیدم ولی از این ترسها نداشتم. چند بار در کودکی مچ ِ من را در حال ِ کشیدن ِ نیش ِ زنبور با موچین ِ مامان گرفته باشند خوب است. سر ِ کَل کَل با پسر عمه ها مار ِ زنده گرفته بودم و همین طور که دُمش در دستم بود و مثل ِ آونگ در هوا تکانش می دادم وارد ِ خانه ی مادر بزرگ شدم. همین چند وقت ِ پیش با بچه ها رفته بودیم دربند، یک سوسک ِ درختی ِ چاق ِ براق روی زمین، لای سنگها برعکس شده بود. من نمی دانم حواسم کجا بود که دیدمش. بلندش کردم که درست بگذارمش روی زمین، پُرزهای پایش چسبید به دستم. پایین نمیرفت بنده ی خدا... اصلا بی خیال! این ها را چرا دارم می گویم؟ شاید می خواهم بگویم آدم ِ با حالی هستم. شاید هم نه! فقط می خواهم خودم را قانع کنم ترسو نیستم و احتیاط با ترس فرق می کند. به هر حال زیاد مهم نیست. باقیش بماند برای خودم. تو تا این جا را داشته باش. پس شد مسیر ِ یک که تمایلِ چندانی به حضور در آن نیست ولی احتیاط حکم به ماندن کرده. و راه ِ دوم که مسیر ِ تمایل است و هم دل و هم عقل قدم برداشتن درش را حکم داده! تا این جا را گرفتی؟ حالا اوضاع بد تر می شود. همین اول ِ مسیر ِ دوم به یک دو راهی می رسی. که باز تکلیفت با خودت مشخص است و می دانی اولی انگیزه ی تو نیست و دومی دقیقا چیزیست که می خواهی. ولی باز... باز چه می کنی؟ راه ِ اول را حذف نمی کنی! چرا؟ چون قدم گذاشتن درش مطمئن تر است. و از این نظر که می تواند بعد ها دروازه ای باشد برای ورود به مسیر ِ دوم  احتاط حکم می دهد که بیخ ِ گلویش را سفت بچسبی. حالا فکر کن مثل ِ کنه چسبیدی به همه این ها، آن وقت است که هی فشار داده می شوی توسط ِ چیزهای متفاوت. مسئولیت هایی که این شاخه ها ی مختلف درست می کنند و زمان که همیشه کم می آید آزار دهنده می شوند. خلاصه انقدر خسته می شوی که دلت می خواهد بی خیال شوی بروی جایی که هیچ کس نباشد و حتی خودت را از خودت بیرون کنی و کس ِ دیگری بشوی. انقدر خسته و گرفتار و درگیر ِ استرس می شوی که کم حرف می شوی و اطرافیانت، آن ها که دوستت دارند گله می کنند از سکوتت. از کم بودنت. از نبودنت. این جور موقع هاست که آدم می فهمد دوست داشته شدن از دوست داشتن هم سخت تر است. وقتی دوست داشته می شوی باید باشی. ولی گاهی، فقط گاهی وقت ها، نمی شود که باشی، نمی خواهی که باشی، ولی نمی توانی که نباشی...
شب شده. ساعت ِ هشت و نیم و من با خودم فکر می کنم چه خوب می شد بعد از این همه کم خوابی امشب را قبل از ده،یازده می رفتم در رختخواب. نسشته ام پشت ِ صندلی راننده که مامان باشد. رفته بیرون برای خرید. خم می شوم و سرم را تکیه می دهم به صندلی جلویی. چشم هام بسته است. نور ِ چراغ ِ ماشین هایی که رد می شوند از صدایشان آزار دهنده تر است. انگار که پلک هام نازک تر از حد ِ معمول اند. انگار نه انگار که بسته اند. هنوز می بینم... دستش روی پشتم حرکت می کند. سرم را بلند می کنم . نگاهش می کنم. می خندد. بهش می گویم من چشم هام را می بندم تو روی پشتم با انگشت شکل بکش من بگویم چی کشیدی. چشمانش از هیجان برق می زند. می خندد: چه بازی ِ خوبی.
گُل؟
نه بابا! آدمه!
متوازی الاضلاع؟
آفرین! فاطمه حروف ِ انگلیسی با حال تره ها!
خُب! بنویس.
اِف؟
آره.
اِم؟
اوهوم.
پی؟
نه خیر! دی بود. بی سوادیا!
(یک عالمه به من می خندد)
رسیده ایم خانه!
خواهرِ نه ساله ام یک گل ِ دیگر هم می کشد روی پشت ِ من و پیاده می شویم.
ساعت از نه و نیم گذشته.
یادم می آید یک بار به همین دخترک که از خیلی پانزده شانزده ساله ها بیشتر می فهمد گفته بودم من که اندازه ی تو بودم یک دنیا کتاب ِ علمی خوانده بودم.  با خنده و کنایه گفت همین کارها رو کردی موهات الان سفید شده دیگه! 
حالا به جای کتاب ِ علمی دیوان ِ حمید مصدق می خوانَد و برای جایزه ی کارهای کرده اش سفارش ِ خرید ِ آی پادِ تاچ می دهد و من و فرشته و پاساژ ِ پایتخت و دو ساعت انتظار در رستوران ِ اسکان و...
ساعت ده شده...
 شعر می خوانَد. شعر ِ عشق ِ دیرینه، بلند! و بعد از حفظ می خواند:

شنگول را گرگ خورد
منگول را گرگ تکه تکه کرد
بیدار شو پسرم
این قصه برای نخوابیدن است...

و من چقدر دوست دارمش. هم شعر را هم او را...

ساعت از یازده گذشته....
من بیدارم
انگار که زندگی
 داستانی باشد برای نخوابیدن...

نظرات

  1. زندگی را تو بساز
    نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف
    زندگی یعنی جنگ
    تو بجنگ
    زندگی یعنی عشق
    تو بدان عشق بورز

    پاسخحذف
  2. می دانی از آن بدتر چیست؟ آن است که با آنکه همه می خواهند باشی ضد آن رفتار کنند. آنقدر ضدیت در حرف هایشان باشد که شک کنی به این دو راه و لعن و نفرین کنی به محتاط بودنت. اما من واهمه ای نداشتم که یک روز بفهمم مرز بین احتیاط کردنم و ترسیدنم مشخص نیست. شاید اصلا نیست. اما این را بگویم فاطمه، اگر روزی حس کردی که ترسیدی، اصلا بد نیست! ترس حتی خوب است. از لحظه ی لغزشش گرفته تا غلبه... و البته من نباید این را به تو بگویم! تویی که تو !

    پاسخحذف
  3. راستش این روزها فهمیده ام که زندگی در هر حالتی خوب است ... حتی اگر برای نخوابیدن باشد ...

    +حداقل از مردن که بهتر است!

    پاسخحذف
  4. نه کلمات و نه سکوت
    هیچ‌کدام یاری نمی‌کند
    تا تو را
    به زندگی برگردانم..

    (خوزه آنخل بالنته)

    پاسخحذف
  5. یادداشتت مرا به یاد سکانسی از یک تکه نان انداخت آنجا که سرباز به یک دو راهی می رسد و نمی داند کدوم را انتخاب کند یکی از راهها را انتخاب می کند اما پایش پیچ می خورد و می فهمد که باید اون یکی راه را انتخب می کرد پیش خودم می گفتم خدایا میشه به من هم اینجوری راه نشام بدی

    پاسخحذف
  6. صدای من را، از تهران می شنوید! :دی

    نرفتما! بلیطمو کنسل کردم. جرئت نکردم بگم که بد و بی راه نثارم نکنی! :پی
    چرا آنلاین نمی شی تو؟ تلفنم که ...
    برای برگردوندن به زندگی چه کنیم؟ این بار چهار راه ولیعصر خوبه؟ به جای وصال! شلوغ ترم هستا! من که پایم! ما رو تحویل بگیر رفیق جان! خُب؟ ;)

    پاسخحذف
  7. پایان مطلبت را واقعا دوست داشتم. خیلی عالی بود

    انگار که زندگی
    داستانی باشد برای نخوابیدن...

    دو سه ساعت پیش اومدم این پست رو خوندم ولی جای نظر نداشت! از تاریخ کامنتها معلومه کامپیوتر من لج کرده باز.

    پاسخحذف
  8. کاش میدانستیم
    ناگهان،رفتن کدام ستاره
    عمق شب ما را
    ژرفایی بیشتر بخشیده؟
    لعن و نفرین و دعای چه کسی؟
    این تاریکی غرق در بی حیایی را
    چنین بی و سر سامان کرده است؟؟

    پاسخحذف
  9. آفتابگردان حداقل شبها آرامش دارد.
    نمی دانم ما سرگردان چیستیم که شب زنده داری سرنوشت محتوم ماست.

    پاسخحذف
  10. آخه دقیق نمی نویسی آدم نمیفهمه منظورت از دوراهی چیه. البته من حدس زدم ولی مطمئن نیستم. بگو بهم لطفاً. مواظب خودتم باش. دلمم برات خیلی تنگ شده...

    پاسخحذف
  11. چاره ش دو تا دیازپام ده یا یه دونه الانزاپین پنج بود !

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"