دروغ چرا؟

اپیزود ِ اول:

آن‌گاه در بلندي‌ها، تكرارِ بوده‌ها و مانده‌ها، نقش‌هاي بي‌هوده، بادهاي آواره.

اپیزود ِ دوم:

آن‌گاه نزديك‌تر، دست‌هاي پينه بسته، سايه‌هاي فراموش شده، قصه‌هاي ناتمام.


پ.ن.
به آمارانتا گفت: «مي‌بيني چه‌قدر ساده است؟ مي‌گويد: دارد به خاطر عشق من مي‌ميرد، انگار من قولنج مزمن‌ام.» وقتي فرمانده‌ي جوان را نزديك پنجره‌ي او مرده يافتند، عقيده‌ي رمديوس خوشگله نسبت به گفته‌ي خود اش راسخ‌تر شد. گفت: «ديديد چه‌قدر ساده لوح بود!»

گارسيا ماركز – صد سال تنهايي

نظرات

  1. چقدر ساده بود ... چقدر ساده ...

    پاسخحذف
  2. آه....یاد سرهنگ بخیر...چرا دیگر کسی برایش نامه نمی نویسد...؟

    پاسخحذف
  3. من خود نوشته رو از پی نوشت بیشتر دوست دارم! D:

    پاسخحذف
  4. میم: کتاب را خیلی وقت پیش خوانده بودم. یاد آوریت خوشایند بود دختر.
    خودِ نوشته هم دوست داشنتی ست. آفرین :X

    پاسخحذف
  5. نوشته هات را می خوانم. به نظرم این جا را به جای اینکه مکانی برای به قول خودت ارائه ی گاه نوشت هات کرده باشی، تبدیلش کرده ای به عرصه ای برای به رخ کشیدن توانایی ات در نوشتن و ابتکارت در چگونگی بیان مطالب. نمی شناسمت ولی به نظر بسیار مغرور و شاید کمی هم خودخواه باشی.

    پاسخحذف
  6. ناشناس جان لطف می کنی می خوانیم، منتها در ساختار ِ اخلاقی ِ بنده آن چنان شایسته نیست کسی تا این حد از ویژگی های شخصیِ دیگری صحبت کند و همچنان ناشناس بماند. کاش این "نمی شناسمت" را در جمله ی آخرت نمی گذاشتی تاانتقادت کمی منطقی تر به نظر برسد...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"