تو هميشه مسئولِ چيزی هستی كه آن را اهلی كردهای. تو مسئولِ گل ِ خود ات هستی
خانوم معلم تركهاش را به هوا بُرد، چشمهایش را بست و كفِ دستاش را فراموش كرد... شادی سيبها را دور ريخت. سر ِسه راهی از اتوبوس پياده شد، زير باران دويد...نقطه- سر ِخط ِبعدی را كه رد كرد، موهات هنوز سفید نشده بود... خانومِ معلم تركهاش را گم كرده بود، تو با او میدويدی... روی نيمكت كه نشستيد، گفتی: تو اِشغ ِ بی آشغ ِ من ای و او خندید به عشق ِ الف و غاف دار ِ تویی که چپ دست بودی و نقطه گذاشت. چشمهایاش را بست و دفترِ مشقاش را پر کرد از دیکته های غلط ِ آشغانه! آن طرفِ شيشههای رنگی زنگ خورد و تو اول صف ايستادی، او در صف جا نشد، تا رفت عاشق بشود، صندلیش را بخشيدی، گريه نكرد. خانوم معلم دستاش را گرفت، برد پشتِ در ِ كلاس و گفت: حالا تو ديگر بزرگ شدهای! دلاش كوچک میشود، كوچکتر میشود، دلاش گم میشود... بچه بودید/بودیم... حالا، بزرگ شده اید، لی لی که از خط ِ فاصله می گذرد موهای تو هم سفید شده ... حالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست...