پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۰

تو هميشه مسئولِ چيزی هستی كه آن را اهلی كرده‌ای. تو مسئولِ گل ِ خود ات هستی

خانوم معلم تركه‌اش را به هوا بُرد، چشم‌هایش را بست و كفِ دست‌اش را فراموش كرد... شادی سيب‌ها را دور ريخت. سر ِسه راهی از اتوبوس پياده شد، زير باران دويد...نقطه- سر ِخط ِبعدی را كه رد كرد، موهات هنوز سفید نشده بود... خانومِ معلم تركه‌اش را گم كرده بود، تو با او می‌دويدی... روی نيمكت كه نشستيد، گفتی: تو اِشغ ِ بی آشغ ِ من ای و او خندید به عشق ِ الف و غاف دار ِ تویی که چپ دست بودی و نقطه گذاشت. چشم‌های‌اش را بست و دفترِ مشق‌اش را پر کرد از دیکته های غلط ِ آشغانه! آن طرفِ شيشه‌های رنگی زنگ ‌خورد و تو اول صف ايستادی، او در صف جا نشد، تا رفت عاشق بشود، صندلیش را بخشيدی، گريه نكرد. خانوم معلم دست‌اش را گرفت، ‌برد پشتِ در ِ كلاس و گفت: حالا تو ديگر بزرگ شده‌ای! دل‌اش كوچک می‌شود، كوچک‌تر می‌‌شود، دل‌اش گم می‌شود... بچه بودید/بودیم... حالا، بزرگ شده اید، لی لی که از خط ِ فاصله می گذرد موهای تو هم سفید شده ...   حالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست...
سلام آقا! کاری ندارم آمده بودم که حرفی بگویم، جمله‌یی، شعری... اما مهم نیست برمی‌گردم اصلا هم نمی‌خواستم بگویم که دلم می‌خواهد برام یک بستنی بخرید، یا آن کتابی را که هیچ‌کس یاد اش نمی‌ماند برام بخرید، یا مثلا یگویم که دلم برایتان تنگ شده کاری نداشتم الکی آمده بودم باور کنید می دانید آقا!؟ نه! نمی دانید... آقا... نمی دانید جهان فقط یک بُعد دارد، زمان. و زمان دو حالت دارد: ماضی بعید و مستقبل بعید. من، حال‌ام. بی هیچ محتوای ِ موضوعی. شما، ماضی ِ بعید با صرفِ فعلِ ناقصی که تداومِ لکنت ِتعبیرهای من است. خب آقا! من می‌روم شکستن درد دارد. گاهی کم، گاهی زیاد.  شکستن هیچ فایده‌یی ندارد، چون تکه تکه‌هات را هیچ‌وقت نمی‌توانی کنار هم بگذاری و برسی به جایی که بشود گفت عبرت گرفته‌ ایی. شکستن دلیل هم ندارد. سنگ است دیگر، می‌خورد: می‌شکننداند: می‌شکند. کاری نداشتم آقا الکی آمده بودم باور کنید دارم می روم، شما کاری ندارید آقا؟ پ.ن. یک بخش گذاشته ام برای بازخوانی نوشته های قبلی. این چند روز دوستانی بودند که با علاقه از یادداشت های وبلاگ ِ قبلیم یاد کردند. دوستانی که قبلی ها را دوست تر داشتند...

دو نقطه هیچ

همه‌ی دنيا يک طرف، شبهای پاييز یک طرفِ ديگر. و آن شبی كه ساعت‌ها لبو فروش را تماشا كرد. همه‌ی دنيا يک طرف، چهارشنبه‌ی پاييز يک طرفِ ديگر؛ آن چهارشنبه‌ی اتفاقی كه لِی لِی از جوب گذشت و زخم را فراموش كرد. همه‌ی دنيا يک طرف، سر كه می‌گذاشت روی شانه ‌ اش ، زمان بينِ ظهر تا عصر متوقف می ‌شد،‌ عقربه روی چیزی، عددی، می ‌ماند و ديگر هيچ كس حرفی از انتهای دنيا نمی ‌زد. همه چيز همان جا بود، روی شانه ی او تا موهای او. هنوز اما، وقتِ اين حرف‌ها نيست. هنوز زمستان نيامده، هنوز جای پای كلاغ‌ها روی برف شروع نشده، هنوز گنجشكی نمرده. با اين حال... داشت فكر می‌كرد مبادا فصل ِ سيب تمام شود و حوا بدونِ گناه بميرد. ياد اش افتاد كه سيب هميشه هست، حتی وقتی كلاغ ِكوچکِ او زيرِ ميز بنشيند و حرفی از دل‌تنگی ِ خواب‌هاش نزند، از برگ‌هايی كه لابه‌لای كاغذ‌هاش ريخت و مشقِ آن سال‌ها را تكرار كرد: آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد... آن مرد در باد رفت... پاييز پاييز است و آبان بی موقع‌ترين زمان برای مهاجرت ِ پرندگان ِ كوچک و پير. او كه حرفي ندارد،‌ اما   بوی او ،‌ روی دست های او نشسته و او...

زبان ِ شیرین ِ پارسی ترش می شود، گاهی

می‌گوید بنویس. می‌نویسم تو. و نگاه می‌کنم که آن‌جا نشسته‌ای و حرف نمی‌زنی. می‌گوید بنویس. می‌نویسم من. و نگاه می‌کنی که این‌جا نشسته‌ام و دارم با بندِ کفش‌ام بازی می‌کنم. سایه‌ات را پاک می‌کنم تا رد ِ پات را دنبال کنم. انگشت می‌زنی روی چشم‌هام و من گریه‌ را فراموش می‌کنم. پ.ن.  مامان می گوید:   فاطمه منطقی تر از این حرف هاست. خیلی منطقی تر از ما.  و من فکر می کنم به پیچیدگی های زبان ِ فارسی. به اینکه این جا زمان ِ حال، آینده معنی می شود و خبری امری ست. من خوب می دانم که مامان می خواسته  بگوید: فاطمه منطقی تر از این حرفها خواهد بود... فاطمه باید منطقی تر از این حرفها باشد...

عاشقیت به هر قیمت؟

تصویر
نوشته بود: " صدات از بخارِ یک «ها» نرمتر بود. شبنم می‌شد و می‌نشست روی لب‌هات. لب‌هات از كاسبرگ ِ لاله و اركيده لطيف‌تر بود. مرزهای منعطفی بودند كه بايستی لب ِ پياده درمی‌نورديد آدم. " گاهی وقتها فکر می کنم باید برای نویسنده ها و شعرا دوره های گیاه شناسی و جانور شناسی ترتیب داد. آخر می دانی؟ لاله و ارکیده (حداقل انواع ِ قابل ِ دسترسی اش) که کاسبرگ ندارند. اصلا من عاشق ِ همین گلبرگهاشان شده ام که یکسره از ساقه ریشه گرفته اند. 

عکس...

گاهی وقتها،  هر چه قدر هم که نگاهت عاقلانه و بالغانه (!) شده باشد،  هرچه قدر هم  که ته مانده های شجاعتت را جمع کرده باشی، یک هو، یک عکس ِ شاید ده در پانزده روی صفحه ی مانیتور، یک تصویر ِ خالی از آدم،  یک لحظه ی حبس شده در یک کادر، چنان در کمترین زمانِ ممکن  بی رحمانه ویرانت می کند که نای تقلا برای برخاستن نمی مانَدَت.

برای نیاز

فکر کن دوشنبه باشد و به قرار ِ روزهای زوج از ساعت ِ هفت ِ صبح تا شش ِ بعد از ظهر سر ِ کار باشی و عدد و داده و تحلیل و مدل و این حرفها...  فکر کن استاد یکشنبه بعد از ظهر همین طوری یک هویی یک مقاله ی Game Semantic for Modal Logic داده باشد دستت و گفته باشد این را آماده کن سر ِ کلاس توضیح بده. و تو مقاله را به همراه ِ ضمایمش پخش و پلا کرده باشی روی میز لابه لای بقیه ی کاغذها و کارها، که  گه گاهی سرکی بهشان بکشی به امید ِ تمام کردنشان تا پایان ِ روز و یا حتی شب. و فکر کن که فکرت پیش ِ امتحان ِ GRE شنبه ات باشد که دو کلمه برایش نخوانده ای. پیش ِ آن یکی  GRE  شنبه ی آینده اش و امتحان ِ میان ترم ِ هندسه ی منیفلد ِ یکشنبه ی بعد از شنبه ی آینده ی شنبه ی آینده (!). فکر کن!  خوب فکر کردی؟  حالا فکرکن در این بل بلشو آقای آبدارچی ِ مهربان ِ شرکت ساعتی دوبار برایت چای بیاورد و اصرار داشته باشد که هر بار بگوید: "سلام خانوم ِ سینان ، خسته نباشید! " دلت می خواهد مرد ِ بیچاره که نه، خودت را خفه کنی!

تو خود حدیث ِ مفصل بخوان از این مجمل

- گاهی وقتها خودت یادم بیانداز که چقدر دوستت دارم.

مونولوگ

تصویر
باور نمی کنم/ باور نمی کنم/ باور نمی کنم/ باور نمی کنم/ باور نمی کنم/ باور... باور؟ باور نمی کنم...          نمی کند؟! 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم/ که از وجود ِ تو مویی به عالمی نفروشم

می نویسم با نگاهم روی شیشه های خیس ِ این ماشین، روی روکش ِ نقره ای ِ صندلی ها، روی جعبه ی دستمال کاغذی ِ گلدار. می نویسم... می نویسم حتی روی جعبه ی سیگار ِ کِنت آقای راننده. می نویسم با نگاهم از بوی عطر ِ آقای کناری. از آشفتگی. از محبت. از سعدی. از هوای خوب ِ این روزها. از خیابان های مزخرف ِ این شبها... قطره ی باران سُر می خورد در امتداد ِ شیب ِ شیشه ی جلو... و من...من که به حرف های هدیه فکر می کنم. به چشمان ِ گِرد شده اش وقتی که از جذابیت حرف می زدیم. به تعجبش فکر می کنم آن هنگام که گفته بودم همیشه، حداقل در ذهن ِ خود، معترف بوده ام به «جذاب» نبودنم. فکر می کنم به حرفهای هدیه. به مخالفتم با او در مورد ِ توان ِ انسانها در پایبندی به عقیده ای... به اینکه تازگی ها، از آن شب که دوستی زیر ِ باران گفت سعدی و شاملو شاعران ِ مورد ِ علاقه اش هستند، سعدی زیاد می خوانم. می نویسم روی دستهام: « دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم     باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی». به سعدی فکر می کنم . به خوبی. به شعر گفتن. شعر ساختن؟ می نویسم روی کیفم. می نویسم از بوی خاک ِ خیس شده، از آسم...