مرسی دوست ِ عزیزی که نمی شناسمت. اگر این کامنت تعریف بوده من سپاسگزارم. راستش فقط توجه زیاد به ادبیات ِ دوست داشتن ِ آدم ها مرا به سمت ِ چیدمان ِ اینگونه ی واژه ها کشاند. اگر که خوش آمدنی یا خوش بحال گفتنی شده خوشحالم! :)
من هم با نظر اون ناشناسي كه ساعت 15 و 51 دقيقه كامنت گذاشته موافقم. به نظر مي رسه ناشناسهاي زيادي هستند كه تو رو تحسين مي كنند. نمي دونم به ناشناسها حسودي كنم يا به تو.
ناشناس ها قبلا می آمدند اینجا بد و بی راه نثارم می کردند! موقع ِبد و بیراه و قضاوتهای ناخوشایند هم اینکه گوینده را نشناسی دلچسب تر است! ولی وقتی ناشناسها تعریف کنند قضیه فرق می کند!:پی آدم یک جایی آن ته ِ ذهنش چیزی وول می خورد انگار، کنجکاوی کودکانه ای برای شناخت! :) به هر حال مرسی که می خوانیدم.
كودك كه بودم مادر بزرگم قصه اي برايم مي گفت. قصه دختري را كه دوست يك جوان شده بود كه در پوسيتن مار مي رفت. يك روز دختر پوستين مار را آتش زد و جوان براي هميشه گم شد. من هم با دو ناشناس قبلي هم فكرم. ناشناس بايد ناشناس بماند چه كاري است كه او را بيابي. اگر نمي خواهي نظر بگذارند، اين توانايي را از وبلاگت بگير. و اگر مي خواهي...
افتاده بودم به جانِ کمدها. کیسهها را تندتند پر میکردم بیانکه لحظهای دل بدهم به گوشوارهای٫ لباسی آبی و یا شاخههای خشکیدهی درختی سیاه و سفید روی یک ورق کاغذ. حواسم پیِ آن عکس بود. عکسی که قلبم را زور کرده بود تندتر بزند. عکسی که دستها و صدام را برای لحظهای شُل و لرزان کرده بود. مغزم٬ مغز سرکِشم را به کدام گوشهی فکر برده بود؟ قلبم٫ قلبم را لای تیره-روشنِ کدام احساسِ ندانسته٬ فراموش کرده٬ گیرانداخته بود؟ کدام پنجره یا درِ غبار گرفتهای را توی ذهنم باز کرده بود؟ نشسته بودم وسطِ لشگر چیزهایی که قرار بود ترک کنم. چیزهایی که یحتمل مدتها پیش ترکام کرده بودند. فکر میکردم به خاطره. به شهوتِ جفتشدنش با خیال. به مهر که بنشیند کنار قهر. دلتنگی که چفت شود با رنج. به یاد در حضورِ فراق.
گاهی وقت ها انقدر از دست ِ خودم لجم می گیرد که دلم می خواهد خودم را خفه کنم. احساس می کنم بر اوج ِ قله ی حماقت ایستاده ام و زورم به حافظه ی رام نشده ی سر کشم نمی رسد. رفته بودم خیابان ِ انقلاب. دنبال ِ یک کتاب می گشتم برای کسی. هی از این کتاب فروشی به آن کتاب فروشی از این بازارچه به آن یکی سرک می کشیدم. هنوز امیدم برای سرکوب ِ واضح شدن ِ خیلی از خاطرات بر ِ چشمم به یاس تبدیل نشده بود. خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ تا اینکه رسیدم به جلوی یکی از بازارچه ها! نگاه که انداختم تو یک هو همه چیز شفاف شد: از اولین کتاب فروشی طبقه ی بالا، سمت ِ چپ، دو کتاب ِ تافل خریده بودیم. فرض کن این ماجرا مال ِ حد اقل دو سال ِ پیش است. طبقه ی پایین، سمت ِ راست، یک مغازه است با کلی کارت تبریک ِ قشنگ. حتی کارت هایی که آن جا با هم خریدیم هم یادم بود! باور نمی کنید، می دانم! یک لحظه مکث کردم، همان جا روی پله های ورودی، چشم هام را بستم و شروع کردم فحش دادن به خودم: که بی شعور ِ روانی، گَندش را در آوردی. خوب به فرض سه سال پیش با یکی از این جا رد شدی، که دو سال ِ پیش جلوی آن لوازم التحریر ِ جلوی در ِ ساختمان ایس...
بهش میگم گمونم ح دلش برات تنگ شده. به هوای تو جدیدا هر دری وری که میذارم اینستاگرام رو با محبت جواب میده. میگه فکر نکنم. احتمالا باهات سرسنگین بود سر مسایل ایران و اینکه چیزی ننوشتی راجع بهش. شاید ش بهش گفته که دو سال قبلت چه جوری بوده٬ که زندگیت زیر و رو شده. یاد پیام ش میافتم٬ دو سال پیش این موقعها٬ برام نوشته بود: «حالت خوبه فاطمه؟ کلا جدی» دو سال پیش٬ در جوابش نوشته بودم: «کلا؟ خوبم! :) جدی؟ نمیدونم راستش! یکم گیجم هنوز گمونم. تو یه حالتِ کنار اومدن با وضعِ فعلیمونم که نمیدونم دقیقا بابت گردنکلفتی و زور زدن برای خوب بودن و فرار از پذیرش ”واقعیت“ موجود و امید شاید الکی به اینکه زود شرایط برمیگرده به قبله، یا اینکه کلا و واقعا رد دادم و قبول کردم که حیات دشواره و این وضع هم ممکنه همین شکلی بمونه و چارهای نیست دیگه، سعی کن کمتر گیر بیافتی تو کثافت فکر و خیالش و زندگیتو بکن!» حالا٬ دو سال بعد٬ که اینطور باور کردهام و پذیرفتهام که شرایطِ ”قبل“ دیگر وجود خارجی ندارد و وضعیت جدید واقعیتِ حال است -حتی شاید واقعیتِ گذشته؟- دیگر خبری از آن گیجی نیست....
خوشابحال اون کسی/که توی رویای شماست...
پاسخحذفمرسی دوست ِ عزیزی که نمی شناسمت. اگر این کامنت تعریف بوده من سپاسگزارم. راستش فقط توجه زیاد به ادبیات ِ دوست داشتن ِ آدم ها مرا به سمت ِ چیدمان ِ اینگونه ی واژه ها کشاند. اگر که خوش آمدنی یا خوش بحال گفتنی شده خوشحالم! :)
پاسخحذفمن هم با نظر اون ناشناسي كه ساعت 15 و 51 دقيقه كامنت گذاشته موافقم. به نظر مي رسه ناشناسهاي زيادي هستند كه تو رو تحسين مي كنند. نمي دونم به ناشناسها حسودي كنم يا به تو.
پاسخحذفناشناس ها قبلا می آمدند اینجا بد و بی راه نثارم می کردند! موقع ِبد و بیراه و قضاوتهای ناخوشایند هم اینکه گوینده را نشناسی دلچسب تر است! ولی وقتی ناشناسها تعریف کنند قضیه فرق می کند!:پی
پاسخحذفآدم یک جایی آن ته ِ ذهنش چیزی وول می خورد انگار، کنجکاوی کودکانه ای برای شناخت! :)
به هر حال مرسی که می خوانیدم.
كودك كه بودم مادر بزرگم قصه اي برايم مي گفت. قصه دختري را كه دوست يك جوان شده بود كه در پوسيتن مار مي رفت. يك روز دختر پوستين مار را آتش زد و جوان براي هميشه گم شد. من هم با دو ناشناس قبلي هم فكرم. ناشناس بايد ناشناس بماند چه كاري است كه او را بيابي. اگر نمي خواهي نظر بگذارند، اين توانايي را از وبلاگت بگير. و اگر مي خواهي...
پاسخحذفناشناسان چه كنند كه تو چنين خوب چرايي.
چقدر ناشناس طرفدار داری فاطمه!
پاسخحذففاطمه ! در واقع او همیشه خودش یادت می اندازد که چقدر دوستش داری. نه گاهی! هر وقت که به یادت می آید. و ...
عجب کامنت پرغوغایی شد!
پاسخحذففکر کنم ناشناس بمانم بهترباشد
ناشناس ساعت 15:51 !!!
من با این ناشناس ساعت 15:51 دقیقه موافق نیستم. چون گویی در پس ذهنش می خواسته است به کمپین ناشناسان فاطمه خیانت کند و خود را معرفی نماید!!! وای! وای!
پاسخحذفما را نیز در زمره ناشناسان بپذیر!!!
پاسخحذفشناس سابق ناشناس فعلی
:)
نمی دونم اگه من هم بنویسم "گاهی وقتها خودت یادم بینداز..." این همه آدم پیدا می شن؟
پاسخحذفناشناس ناموافق با من!
پاسخحذفمن نه قصدکمین داشتم و نه خیانت!!!!
وای وای هم ارزانی شما
ایده ام را گفتم...همین!
یعنی شگفت انگیزه !
پاسخحذفیه پست نیم خطی و اینهمه کامنت !!
آدم می تتتتتتتترکه از حسودی . . .
شگفت انگیزی از دوستان و خوانندگان ِ محترم است! من هم گمان نمی کردم این نیم خط اینقدر کامنت به همراه داشته باشد... آن هم ناشناس!
پاسخحذف- گاهی وقتها خودت یادم بیانداز که چقدر دوستت دارم.
پاسخحذف