تو هميشه مسئولِ چيزی هستی كه آن را اهلی كردهای. تو مسئولِ گل ِ خود ات هستی
خانوم معلم تركهاش را به هوا بُرد، چشمهایش را بست و كفِ دستاش را فراموش كرد... شادی سيبها را دور ريخت. سر ِسه راهی از اتوبوس پياده شد، زير باران دويد...نقطه- سر ِخط ِبعدی را كه رد كرد، موهات هنوز سفید نشده بود... خانومِ معلم تركهاش را گم كرده بود، تو با او میدويدی... روی نيمكت كه نشستيد، گفتی: تو اِشغ ِ بی آشغ ِ من ای و او خندید به عشق ِ الف و غاف دار ِ تویی که چپ دست بودی و نقطه گذاشت. چشمهایاش را بست و دفترِ مشقاش را پر کرد از دیکته های غلط ِ آشغانه! آن طرفِ شيشههای رنگی زنگ خورد و تو اول صف ايستادی، او در صف جا نشد، تا رفت عاشق بشود، صندلیش را بخشيدی، گريه نكرد. خانوم معلم دستاش را گرفت، برد پشتِ در ِ كلاس و گفت: حالا تو ديگر بزرگ شدهای! دلاش كوچک میشود، كوچکتر میشود، دلاش گم میشود...بچه بودید/بودیم...
حالا، بزرگ شده اید،
لی لی که از خط ِ فاصله می گذرد موهای تو هم سفید شده ...
حالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست...
چقدر خوبه این. این به هم بافتگی جمله ها و پشت سر هم بودنو خیلی دوست دارم !
پاسخحذفحالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست...
:)
پس زور زمان به سوم شخص مفرد نوشته ی تو هم رسیده! حالا، ترکه ی خانم معلم که نباشد... دست خودش هم نیست...
پاسخحذفنوشته ی خوبیه، تعابیر هوشمندانه ای استفاده کردی :)
خاطره تلخ درد خط کش های چوبی دبستانی ام زنده شد...برای منی که پسرک بازیگوش مدرسه بودم...
پاسخحذفنیازی به گفتن ندارد، خودت خوب می دانی که این طرز نوشتن ت را خیلی دوست دارم
پاسخحذف"او در صف جا نشد، تا رفت عاشق بشود، صندلیش را بخشيدی، گريه نكرد." :خیلیییییی خوبه
الناز،
پاسخحذفمرسی! :دی
محسن،
آاااره! زمان زورش زیاده محسن! زیاد!البته گاهی وقتها احتیاج به همراهی ِ ما آدمها داره!سوم شخص ِ مفرد می فرماید:
گاهی وقتها باید دنباله دارترین اتفاقات ِ زندگی را برای اثبات ِ چندین و چندباره ی قدرت ِ زمان دُم بریده رها کرد. ;)
اروندیها،
آقا عذر بابت ِ یادآوری ِ درد و اینا!
ماری،
نه عزیز جانم، لازم نیست بگی، خودم می دونم! ;)
تشکرات ِ اینجانب حضوری هم ابراز گشت!:دی
یه نظر بی ربط
پاسخحذفچه خوب که گاهی همدیگرو می بینین جای منم خالی کنید:-)
:)
پاسخحذفآره آرمیتا! جای تو هم واقعا خالی!:)
نتونستم ارتباط برقرار کنم. پراکنده بود.
پاسخحذفیک نظر تقریبا" بی ربط دیگه:
پاسخحذفچند روز قبل به دوستی که از مسوولیت پذیری بیش از حد و گاها" اذیت کننده ی من در روابط شاکی بود، جمله ی عنوان پستت رو گفتم.
خندید که زندگی با قصه فرق داره.
نمی دونم من در قصه ها موندم یا ...
من عاشق جمله ی تیترتم! شازده کوچولو برای من نمود خیلی چیزاس!
پاسخحذفمثل همیشه دوست داشتنی!
" حالا، ترکه ی خانوم معلم که نباشد فراموش ات می کند، دست ِ خودش نیست..."
پاسخحذفبا اینکه فکر می کنم بیشترشو نفهمیدم، ولی قشنگ بود خیلی.
سر در نمیارم !!!
پاسخحذفاین چه جور فارسی ای بود ؟!
با درودی دوباره
پاسخحذفبیشتر نوشته هایتان را خواندم نثر هایتان بیشتر به دل می نشیند زیرا شاعرانگی در نثر به گمان من نثر ار موفق تر میکند و نزدیکی به نثر در شعر کار را ضعیف تر جلوه میدهد زنده باشید