دو نقطه هیچ

همه‌ی دنيا يک طرف، شبهای پاييز یک طرفِ ديگر. و آن شبی كه ساعت‌ها لبو فروش را تماشا كرد. همه‌ی دنيا يک طرف، چهارشنبه‌ی پاييز يک طرفِ ديگر؛ آن چهارشنبه‌ی اتفاقی كه لِی لِی از جوب گذشت و زخم را فراموش كرد. همه‌ی دنيا يک طرف،

سر كه می‌گذاشت روی شانهاش، زمان بينِ ظهر تا عصر متوقف می ‌شد،‌ عقربه روی چیزی، عددی، می ‌ماند و ديگر هيچ كس حرفی از انتهای دنيا نمی ‌زد. همه چيز همان جا بود، روی شانه ی او تا موهای او. هنوز اما، وقتِ اين حرف‌ها نيست. هنوز زمستان نيامده، هنوز جای پای كلاغ‌ها روی برف شروع نشده، هنوز گنجشكی نمرده. با اين حال...

داشت فكر می‌كرد مبادا فصل ِ سيب تمام شود و حوا بدونِ گناه بميرد. ياد اش افتاد كه سيب هميشه هست، حتی وقتی كلاغ ِكوچکِ او زيرِ ميز بنشيند و حرفی از دل‌تنگی ِ خواب‌هاش نزند، از برگ‌هايی كه لابه‌لای كاغذ‌هاش ريخت و مشقِ آن سال‌ها را تكرار كرد: آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد... آن مرد در باد رفت...

پاييز پاييز است و آبان بی موقع‌ترين زمان برای مهاجرت ِ پرندگان ِ كوچک و پير. او كه حرفي ندارد،‌ اما

 بوی او،‌ روی دست های او نشسته و او مثلِ هميشه روی نيمكتی كه هيچ علامتي ندارد، جا می‌ماند.

/جا می مانم
و
ماندن دلیل می خواهد
رفتن اما به معنای تمام شدنِ دلایلِ ماندن نیست.
ماندن هم،
انگار
همیشه به معنای داشتن ِدلیل برایِ ماندن نیست.
گاهی فقط چاره‌ی دیگری نیست...
 برای ماندن...
 یا رفتن.

 حالا، سر که می گذارد روی شانه اش، شانه اش می افتد

قصه هم قصه های قدیم...


نظرات

  1. پاییز ، پاییز ، پاییز
    چه سبک بود پاییز
    پاییز در برگها گم بود
    در پاییز برگها به خانه ما آمدند
    آشوب برگ بود پاییز بود
    ...
    تو در پاییز به خانه ما مهمان بودی
    برگهای پاییزی به سوی زمستان رفتند
    پاییز به پایان بود

    پاسخحذف
  2. زیباست ، اما

    ایستگاهِ خوبی نیست پاییز!

    پاسخحذف
  3. همه چیز قدیمیش حتی دوستی ها
    از اینکه دوباره نوشته هایتان را می خوانم به جد خوشحالم

    پاسخحذف
  4. پاراگراف 2 و 3 ، و دو خط آخر: کولااااااااک
    (یعنی من یکی لذت بردم)

    پاسخحذف
  5. سری که روی شانه اش است ...
    سرم همان جا مانده است انگار ...

    پاسخحذف
  6. زندگی هم زندگی های قدیم
    عشق هم آن عشقهای آتشین
    یار هم یاری که با من یار بود
    در عبور روزهای دلنشین

    گفتگو هم گفتگوهای قشنگ
    در شبان شعر و مهتاب و شراب…
    بوسه هم آن بوسه های غرق مهر
    تا سحرگاهان پیش از آفتاب...

    پاسخحذف
  7. فاطمه جان
    اگر نظر نمیذارم فکر نکنی که نیستم
    همیشه هستم و همیشه میخونم.
    نوشته هات رو خیلی دوست دارم.

    پاسخحذف
  8. مرسی بهار جان. لطف می کنی می خونی! :)

    بقیه هم مرسی که می خونید و نظر می دید! :دی

    پاسخحذف
  9. نهایت
    از احمدرضا احمدی بود؟

    سارا
    یاد یه تجربه ی سوررئال در سینمای کلاسیک افتادم
    "پاییز ، ایستگاه آخر"
    فیلم موزیکالی که به لطف انقلاب نعلینی ، سوزانده شد

    پاسخحذف
  10. همه ی دنیا یک طرف ، شبهای پاییز هم همان طرف !
    طرف دیگر تو باش و آن طرف را بنویس !
    ما طرف تو می مانیم .
    نوشته های تو را می خوانیم .

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"