مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم/ که از وجود ِ تو مویی به عالمی نفروشم
می نویسم با نگاهم روی شیشه های خیس ِ این ماشین، روی روکش ِ نقره ای ِ صندلی ها، روی جعبه ی دستمال کاغذی ِ گلدار. می نویسم... می نویسم حتی روی جعبه ی سیگار ِ کِنت آقای راننده. می نویسم با نگاهم از بوی عطر ِ آقای کناری. از آشفتگی. از محبت. از سعدی. از هوای خوب ِ این روزها. از خیابان های مزخرف ِ این شبها... قطره ی باران سُر می خورد در امتداد ِ شیب ِ شیشه ی جلو... و من...من که به حرف های هدیه فکر می کنم. به چشمان ِ گِرد شده اش وقتی که از جذابیت حرف می زدیم. به تعجبش فکر می کنم آن هنگام که گفته بودم همیشه، حداقل در ذهن ِ خود، معترف بوده ام به «جذاب» نبودنم. فکر می کنم به حرفهای هدیه. به مخالفتم با او در مورد ِ توان ِ انسانها در پایبندی به عقیده ای... به اینکه تازگی ها، از آن شب که دوستی زیر ِ باران گفت سعدی و شاملو شاعران ِ مورد ِ علاقه اش هستند، سعدی زیاد می خوانم. می نویسم روی دستهام:
« دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی».
به سعدی فکر می کنم . به خوبی. به شعر گفتن. شعر ساختن؟ می نویسم روی کیفم. می نویسم از بوی خاک ِ خیس شده، از آسمان ِ تیره. می نویسم از مادر ِ کنارم که تمام ِ مسیر زیر ِ گوش ِ پسرکش داستان می گوید و شعر می خواند تا آرام بگیرد. می نویسم از شکلات و بیسکوییت های توی کیفم. از پسرکی که صورتش را ندیدم وقتی که سوار شدم... می دانی؟ گاهی وقت ها تمامِ استدلرهای تریبلکس خشک نشوی توی جامدادی ات خشک می شود وقتی به پسر بچه ای که به صدای بسته ی بیسکوییت ِ داخل ِ کیف ِ تو سرش را برگردانده بیسکوییت تعارف می کنی و مادرش با مهرمندی به تو می گوید که پسرش تشنج کرده و نمی تواند چیزی بجود. تمام ِ روان نویس هات خشک می شوند وقتی قرار است از حس ِ آن موقع ات بنویسی. از لبخند ِ دلنشین ِ پسر و از امتداد ِ دستش برای گرفتن ِ بیسکویت ها. وقتی که قرار است بنویسی از اشک ِ چند ساعته ای که پسرک بهانه ای می شود برای سر ریزیش. از تند تند مژه زدنت. از لبخندی که تحویل ِ پسرک می دهی. از شوخی هایی که می کنی تا بخندد. از آقای راننده ای که کرایه نمی گیرد و به بهانه ی باران و سرما سوارت کرده... همه ی روان نویس هات خشک می شوند وقتی که بخواهی بنویسی از قطره ای که تاب نمی آورَد ماندن را و هم آهنگ ِ قطره های باران سُر می خورَد روی انحنای گونه ات...
ولی تو نوشتی :)
پاسخحذفبه فرموده حضرتش :
پاسخحذفمرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم...
این حس بودن در لحظه تو ستودنی است، هر چند من از خلق لحظه ها هراسانم.
پاسخحذفاما سعدی؛ گویی که نه در صدها سال پیش که در هم اکنون سخن می گوید. جوان که بودم این غزل را در دستگاه ماهور می خواندم.
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است بگوشم.
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
ستودنی که نه! گاهی وقت هاانقدر گیر به لحظه ها می دهم که تا ننویسمشان دست از سرم بر نمی دارند. راستی، مزسی که می خوانیدم. و اینکه اگر شما همانید که من حدس می زنم تازه اول جوانیتان است!;)
پاسخحذفاین شعر ِ سعدی هم دلنشین بود، مرسی! :)
چه لحظه هاي جالبي سپري كردي.يا بهتر بگم: چه روايت جالبي از لحظه ها كردي
پاسخحذفکلمه ی "مهرمندی" رو من نشنیده بودم قبلا. توی یکی از پست های فیس بوک هم ازش استفاده کردی. کلمه ی جالبی بود برام. هم اونجا و هم اینجا.
پاسخحذفاز صبر ، مهرمندی و درک خبری نبود . . .
«مهرمندی» واژه ایست وامدار ِ نوشته های «نادر ابراهیمی»! به نظرم برای توصیفِ خیلی چیزها واژه ی دقیق و مناسبی ست.
پاسخحذف