اگر بدانی...

یادم نیست سارا گفت یا کسِ دیگری٬ می گفت آدم گاهی همین جوری الکی٬ بدونِ اینکه بویی٬‌ صدایی یا تصویری آمده باشد فلاش بک میزند به یک جای بی ربط. راست هم می گفت. خودِ من اصلا٬‌ بارها همین طور شده ام و به جاهای پرتی رفته ام که بیا و ببین:
سرِ کلاسِ نظریه کاتگوری٬‌همین طور که خرکیف بودم از خوبیِ درس و استاد٬ رفتم به راهروی طبقه سومِ‌ دانشکده ریاضی دانشگاه تهران٬ جلوی قرا‌ئت-خانه٬‌ترمِ پنج٬ شش (هفت؟)ِ لیسانس.

حکایت از این قرار بود که ایستاده بودم جلوی قرا‌ئت-خانه (یادم نیست برای چه)٬ کلاسِ آنالیز ریاضی دو داشتم با دکتر آبکار٬ توی کلاسی که شماره اش را به خاطر ندارم (اتاقِ کنارِ دفترِ دکتر شیرازی). دوستی اهلِ ذکور آمده بود سراغم جلوی کلاس و دوستِ‌ مشترکی که از اهالیِ تأنیث بود داشت با او حرف می زد٬ جلوی ِدرِ کلاس. صحنه را خوب یادم هست٬ یعنی حتی اگر کمی فکر کنم لباسهاشان هم به یادم می آید٬ ولی خب٬ مهم نیست! من  ایستاده بودم جلوی درِ قرا‌ئت-خانه پیِ همان کاری که یادم نیست که یک هو خانومی که دانشجوی مهمانِ همان کلاس بود و یادم هست که هی سعی می کردارتباطِ دوستانه برقرار کند باهام٬ سراسیمه آمد جلو و گفت:
«کجایی؟ اون دختره دو ساعته داره مُخِ نامزدتو می زنه!»
(من احتمالا جا خوردم و یکم نگاهش کردم و فکر کردم چه طور به نظرش رسیده که فلانی نامزدِ من است؟!) 
بهش گفتم: « ببین٬ این دو نفر پیش از انکه من باهاشان دوست شوم٬‌دوست بودند با هم! شما خیلی نگران نباش!» 

 سرتان را درد نیاورم٬ آن روز برای یک لحظه پیشِ خودم فکر کرده بودم دوست داشتنِ این خانوم احتمالا کارِ سختی ست!‌ یادم نیست به آن دو دوست گفتم که این خانوم چه گفت یا نه ولی حسِ آن لحظه ام را یادم هست.
می دانی؟ یک آدم هایی هستند مثلِ‌ آن خانوم٬‌دوست داشتنشان سخت است. سعی می خواهد٬‌تلاش! زور باید بزنی اصلا! یعنی همین طور یواش٬‌آرام و مِلو نمی شود که دوستشان داشته باشی! یعنی این طور تجسم کن که علاقه هه جوششِ درونی نیست٬‌یک جور تلاشِ بیرونی ست. در مقابل یک سری آدم هم هستند که «دوست-داشتنی اند»! سرت به کارِ خودت هم باشد دوستشان داری بس که خوب اند! اصلا هر کار کنی نمی شود که دوستشان نداشته باشی. اینها را من بهشان می گویم آدم های «هیجان انگیز».

نمی دانی گاهی دلم چه مایه می خواهد که چیزی در میانه نباشم و سرخوش باشم از تعلق به دسته ی دوم... 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

"ناگزیر انسانِ بی‌گریز"

Memory is full!

"For a moment almost too brief to matter, this made sense"