دلتنگی؟ شاید نه...
هوای پاییزیِ اینجا را -این موقعِ سال- که بگذاریم کنار و شکایتِ کلیشه ای ِ خستگی از پوشیدنِ کاپشن و شال و این چیزها را تا این موقع٬ بلند فریاد نکینم٬ می مانَد حکایتِ دلتنگی برای خارج از نُرم بودن...
می دانی؟ آدم گاهی احتیاج دارد نرمال نباشد٬ عادی نباشد٬ یا هر آنچه که تو فکر می کنی و حدس می زنی منظورِ من است... آدم گاهی دلش دیوانگی می خواهد و این «گاهی» برای بعضی ها «ندرتاً» است و برای بعضی ها «اکثراً»! آدم گاهی هوس می کند که مثلاً توی خیابان پیاده که راه می رود کتاب بخواند و حتی بخورد به آدم ها... آدم دوست دارد تنها٬ یا با آنکه دوست می داردش ونک را تا چهاراه ولیعصر پیاده گز کند و کنارِ جوی آب بنشیند هر از گاهی و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ وزرا را تا میدانِ فردوسی روی جدول راه برود و حواسش به هیچ جای دنیا نباشد و برف هم ببارد حتی... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ قدس را قدم زنان بیاید پایین و با همراهِ مهربانش بلند بلند شعر بخواند-شعرهای شاید خنده دار-... آدم دلش می خواهد از کلاسِ ویولون برگشته باشد و منتظر باشد سارا بیاید سرِ طالقانی بَرَش دارد بروند کلاسِ فلسفه ی اخلاق و توی مدتِ انتظار سازش را بدهد دستِ رفیقش و دو تایی فرض کنند که ساز خمپاره است و بزنند ساختمانهایی که دوست ندارند را بتراکنند و صدای ویرانی درآورند و مردم بخندند بهشان حتی... آدم دوست دارد وقتی که توی شهر مانتوی تنگ مُد می شود مانتوی گشادِ رنگی بپوشد و پله های دانشکده را چند تا یکی بپرد پایین و گوشه ی مقنعه اش همیشه روی شانه اش باشد و حس داشته باشد به کافه ها٬ رستوران ها و کتاب فروشی های اطرافِ دانشگاه... آدم دلش می خواهد خاطراتِ متفاوتِ بعضا خنده دار داشته باشد از مکانها... مثلا بخندد به اینکه نزدیکی های پارکِ لاله یک هویی بی مقدمه دو مُشت آبِ آب سرد کن را پاشیده به صورتِ دوستی و حالا بعد از این همه سال٬ هر چه فکر می کند فقط خنده های خودش یادش مانده از آن صحنه... و احتمالا صبوریِ آن دوست٬ شاید... آدم گاهی دلش غنج می رود برای پیاده رفتن تا پارکِ ایرانشهر و مشاعره کردن از روی دیوانِ حافظ و با این حال٬ باختنِ همیشگی به دوست... برای مسخره بازی ها و ادای حرکاتِ رزمی ِ دست و پایی درآوردن وسطِ خیابان و دانشگاه و ذوق کردن از شنیدنِ اینکه : «حرفه ای مشت می زنی ها دختر!». یا مثلا کلی کیف کردن از چرخیدن روی یک پا و جای خالی ندادنِ دوست و نشستنِ نوکِ کفش روی شلوارِ او... آدم گاهی هوس می کند توی شهری که آدم هاش می دوند و خسته اند٬ توی مترو و اتوبوس جاش را بدهد به بچه ها... دوست دارد کسی براش٬ از گل فروشِ پشتِ چراغ قرمز یک دسته نرگسِ ریزِ بو-دار بخرد... دوست دارد رفیقش کسی باشد که اسمِ پسرکِ اسفند-دود کن ِ توی چهارراه را که آمده سمتِ ماشین بپرسد و باهاش مهربانانه حرف بزند... آدم دلش پر می زند برای دوست که می فهمد نگاهش را توی رستوران وقتی پسرکِ فال فروش می آید و وقتی نگاه حرف می زند و وقتی بخشِ کوچکی از غذا توی دستِ پسرک است٬ حالا...
می دانی؟ آدم حتی گاهی دلش تنگ می شود برای آن نگاه های متعجبِ ساده انگارانه به مانتوی گل-دارش وقتی که یعنی:
«این چیست که پوشیدی؟»
احتمالا گمان کرده باشی که روانم معیوب است... برهان ندارم برای ردش... اما می دانی؟
گاهی شدیدا گمان می کنم که تهران٬ با آن همه خط کشی احمقانه٬ با آن همه گَند و کثافت٬ لذتِ خوب بودن را در آدم بُلد می کند... و حالا این من٬ این روان پریشِِ ذهن-بیمار٬ توی شهری که تقریبا هر کاری در آن آزاد است ٬ با مردمانِ فرهیخته ای که همه چیز را محترم می دانند و چیزی برایشان عجیب نیست٬ توی شهری که به گمانم هرچه دوست داشته باشی امکانِ انجامش هست و تقریبا همه چیز نرمال محسوب می شود٬ گم می کنم خودم را و فکر می کنم که «دیوانگی» خیلی غم انگیز لا به لایِ این «بی محدودیتی» گم می شود...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
دولا که شدم بندِ کفشم را که نمی دانم برای چندمین بار باز شده بود٬ ببندم٬ به خنده گفت: تا جایی که یادم هست از بچگی بَلد نبودی بندِ کفش هات را درست ببندی!
بچگیِ من یعنی هفت سال ِ پیش... رفیقِ هفت ساله بود که این را٬ اینجا٬توی این شهر می گفت... و من فکر کردم به آنها که توی این سالها دولا شدند تا کمک کنند و ببنند بندِ کفش هام را... و برای بیشتر از یک لحظه٬ شاید حتی فارغ از محبتِ آن آدم ها٬ فکر کردم چقدر دوست دارم این ناتوانیِ باقی مانده بعد از این همه سال را...
می دانی؟ آدم گاهی احتیاج دارد نرمال نباشد٬ عادی نباشد٬ یا هر آنچه که تو فکر می کنی و حدس می زنی منظورِ من است... آدم گاهی دلش دیوانگی می خواهد و این «گاهی» برای بعضی ها «ندرتاً» است و برای بعضی ها «اکثراً»! آدم گاهی هوس می کند که مثلاً توی خیابان پیاده که راه می رود کتاب بخواند و حتی بخورد به آدم ها... آدم دوست دارد تنها٬ یا با آنکه دوست می داردش ونک را تا چهاراه ولیعصر پیاده گز کند و کنارِ جوی آب بنشیند هر از گاهی و حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ وزرا را تا میدانِ فردوسی روی جدول راه برود و حواسش به هیچ جای دنیا نباشد و برف هم ببارد حتی... آدم گاهی دلش می خواهد خیابانِ قدس را قدم زنان بیاید پایین و با همراهِ مهربانش بلند بلند شعر بخواند-شعرهای شاید خنده دار-... آدم دلش می خواهد از کلاسِ ویولون برگشته باشد و منتظر باشد سارا بیاید سرِ طالقانی بَرَش دارد بروند کلاسِ فلسفه ی اخلاق و توی مدتِ انتظار سازش را بدهد دستِ رفیقش و دو تایی فرض کنند که ساز خمپاره است و بزنند ساختمانهایی که دوست ندارند را بتراکنند و صدای ویرانی درآورند و مردم بخندند بهشان حتی... آدم دوست دارد وقتی که توی شهر مانتوی تنگ مُد می شود مانتوی گشادِ رنگی بپوشد و پله های دانشکده را چند تا یکی بپرد پایین و گوشه ی مقنعه اش همیشه روی شانه اش باشد و حس داشته باشد به کافه ها٬ رستوران ها و کتاب فروشی های اطرافِ دانشگاه... آدم دلش می خواهد خاطراتِ متفاوتِ بعضا خنده دار داشته باشد از مکانها... مثلا بخندد به اینکه نزدیکی های پارکِ لاله یک هویی بی مقدمه دو مُشت آبِ آب سرد کن را پاشیده به صورتِ دوستی و حالا بعد از این همه سال٬ هر چه فکر می کند فقط خنده های خودش یادش مانده از آن صحنه... و احتمالا صبوریِ آن دوست٬ شاید... آدم گاهی دلش غنج می رود برای پیاده رفتن تا پارکِ ایرانشهر و مشاعره کردن از روی دیوانِ حافظ و با این حال٬ باختنِ همیشگی به دوست... برای مسخره بازی ها و ادای حرکاتِ رزمی ِ دست و پایی درآوردن وسطِ خیابان و دانشگاه و ذوق کردن از شنیدنِ اینکه : «حرفه ای مشت می زنی ها دختر!». یا مثلا کلی کیف کردن از چرخیدن روی یک پا و جای خالی ندادنِ دوست و نشستنِ نوکِ کفش روی شلوارِ او... آدم گاهی هوس می کند توی شهری که آدم هاش می دوند و خسته اند٬ توی مترو و اتوبوس جاش را بدهد به بچه ها... دوست دارد کسی براش٬ از گل فروشِ پشتِ چراغ قرمز یک دسته نرگسِ ریزِ بو-دار بخرد... دوست دارد رفیقش کسی باشد که اسمِ پسرکِ اسفند-دود کن ِ توی چهارراه را که آمده سمتِ ماشین بپرسد و باهاش مهربانانه حرف بزند... آدم دلش پر می زند برای دوست که می فهمد نگاهش را توی رستوران وقتی پسرکِ فال فروش می آید و وقتی نگاه حرف می زند و وقتی بخشِ کوچکی از غذا توی دستِ پسرک است٬ حالا...
می دانی؟ آدم حتی گاهی دلش تنگ می شود برای آن نگاه های متعجبِ ساده انگارانه به مانتوی گل-دارش وقتی که یعنی:
«این چیست که پوشیدی؟»
احتمالا گمان کرده باشی که روانم معیوب است... برهان ندارم برای ردش... اما می دانی؟
گاهی شدیدا گمان می کنم که تهران٬ با آن همه خط کشی احمقانه٬ با آن همه گَند و کثافت٬ لذتِ خوب بودن را در آدم بُلد می کند... و حالا این من٬ این روان پریشِِ ذهن-بیمار٬ توی شهری که تقریبا هر کاری در آن آزاد است ٬ با مردمانِ فرهیخته ای که همه چیز را محترم می دانند و چیزی برایشان عجیب نیست٬ توی شهری که به گمانم هرچه دوست داشته باشی امکانِ انجامش هست و تقریبا همه چیز نرمال محسوب می شود٬ گم می کنم خودم را و فکر می کنم که «دیوانگی» خیلی غم انگیز لا به لایِ این «بی محدودیتی» گم می شود...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
دولا که شدم بندِ کفشم را که نمی دانم برای چندمین بار باز شده بود٬ ببندم٬ به خنده گفت: تا جایی که یادم هست از بچگی بَلد نبودی بندِ کفش هات را درست ببندی!
بچگیِ من یعنی هفت سال ِ پیش... رفیقِ هفت ساله بود که این را٬ اینجا٬توی این شهر می گفت... و من فکر کردم به آنها که توی این سالها دولا شدند تا کمک کنند و ببنند بندِ کفش هام را... و برای بیشتر از یک لحظه٬ شاید حتی فارغ از محبتِ آن آدم ها٬ فکر کردم چقدر دوست دارم این ناتوانیِ باقی مانده بعد از این همه سال را...
حتما تهران هم دلش برای دیوونگیهات تنگ شده...
پاسخحذفساعت سه بعد از در تاکسی نشسته ام درسه راه جمهوری منتظرم چراغ سبز شود،دارم جلو را به دقت می کنم،مردی خسته با کیفی راه در شانه اش ایستاده و منتظر تاکسی،موتور سواری که همراهی دارد به طرف نه تند و نه آرام مرد می رود و آن که موتور را نمی راندبا چابکی و به سرعت شگفت انگیز هر دو طرف بند کیف را می برد و آنرا را می رباید و دور می شود،مرد شوک زده فریاد می کشد،همه را به کمک می طلبد،ولی هیچ یاری دهنده ای نیست، کمی دورتر ماموران راهنمایی موتورها متخلف را نگاه می دارند ولی آن موتورسواربا سرعت از لابلای ماشین ها همچنان دور می شود،مرد هاج و واج با بندی در شانه اش با پلیس ها صحبت می کند،با مردم درد دل می کند ،بی تفاوتی دیگران در برابر این صحنه حیرت زده ام می کند،هیچکس حتی برای دلداری هیچ چیز نمی گوید،راننده وقتی حالت روحی مرا می بیند می گوید:هیچوقت در این حوادث دخالت نکن خطرناک است،هیچ نمی گویم به چهار راه ولی عصر می رسم چند ماشین پلیس ایستاده اند،پیرزنی می گوید آقا نان را گران کردند ما چی بخوریم ، با التماس سوار تاکسی شده است ، می گوید کرایه ندارم،می خواهد برود پیش متخصص و جراح مغز و اعصاب ،بیماری حالم را بد می کند،دربلوار کشاورز روی نیمکتی خود را رها می کنم،چشمهایم را می بندم جهان در غیبت من ماجرایش را ادامه می دهد و من هم به گفت و گوی بی فرجام ذهنی خودم...
پاسخحذف